مروری بر خاطرات کوهنوردی مسئول باشگاه ـ خاطره دهم ( قله لنین / قرقیزستان ـ مرداد ۱۳۹۰)
مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه)
خاطره دهم: قله لنین / قرقیزستان ـ مرداد ۱۳۹۰
زمانی که حوالی ظهر با کولهای سنگین به کمپ ۳ قله لنین که به «رازدلنیا» مشهور است (ارتفاع ۶۱۰۰ متر) رسیدم، فقط چهار روز از شروع صعودمان میگذشت:
روز اول ـ از بیس کمپ اصلی تا کمپ یک
روز دوم ـ از کمپ یک تا کمپ دو
روز سوم ـ از کمپ دو تا کمپ سه (بازگشت به کمپ ۲)
و امروز متأسفانه به دلیل بیماری همنوردم، که به ناچار به کمپ یک بازگشته بود به تنهایی تا این ارتفاع بالا آمده و قصدم این است که صبح روز بعد به طرف قله صعود کنم.
شیب زیر «رازدلنیا» تند و نفسگیر بود. ولی محل کمپ ۳ فلاتی مسطح و به اندازه کافی بزرگ بود. اول باید چادر را نصب میکردم و بعد به استراحت و صرف غذا میپرداختم.
چند چادر دیگر در کنار هم با حضور کوهنوردانی از کشورهای مختلف و بعضاً «اروپای شرقی» برپا شده بود.
بعد از نصب چادر و استراحت، قبل از اینکه آفتاب غروب کند گشتی در کمپ زدم تا مطلع شوم چند نفر فردا عازم قله هستند.
فقط دو نفر از کشور اتریش که جوانانی پرانرژی، قوی و کارآزموده به نظر میآمدند اعلام کردند که صبح زود به طرف قله حرکت خواهند کرد. به پیشنهاد من قرار شد صبح ساعت ۴:۰۰ با هم صعود را شروع کنیم.
بعد از آب کردن برف و مرتب کردن لوازم و صرف شامی مختصر، ساعت ۹:۰۰ شب به استراحت پرداختم.
سرمای گزندهای در بیرون چادر و کیسه خواب حاکم بود. ولی از باد و ابر و بارش خبری نبود. با پیشبینی هواشناسی مطلع شده بودم فردا هوای خوبی برای صعود است. ولی از پسفردا ابرهای قله لنین بعد از ۵ روز هوای کاملاً صاف، به طرف این قله حرکت خواهند کرد. پس مصمم به استراحت و خواب پرداختم که صبح روز بعد با انرژی جدیدی به مصاف صعود این قله بروم.
حدود ۲:۰۰ صبح از کیسهخواب بیرون آمدم. اول مشغول برف آب کردن شدم و بعد صرف صبحانه و پوشیدن لباس و کفش و گرانپون و الاآخر….
حدود ۴:۰۰ صبح بعد از آماده شدن از چادر بیرون آمدم و با کمال تعجب متوجه شدم که دو کوهنورد اتریشی بدون خبرکردن من کمپ را ترک کردهاند! با نگاهی به مسیر نور هدلامپهایشان، دیدم در ارتفاع حدود ۶۳۰۰ متری در حال صعود هستند.
بدون معطلی در چادر را بستم و به دنبال آنان حرکت کردم.
ابتدای مسیر فرودی حدوداً ۲۰۰ متری داشت و بعد یک یال طولانی شروع میشد که شاید ۵۰۰ متر ارتفاع میگرفت.
بالای این یال مکان مسطحی بود که به کمپ ۴ شهرت داشت و بسیاری از کوهنوردان یک شب را در آنجا اقامت کرده و بعد اقدام به صعود قله مینمودند.
وقتی که با نور هدلامپم و با تعقیب جای پای نفرات جلوتر ۲۰۰ متر شیب را پایین آمده و صعود یال طولانی را شروع کردم، در همان قدمهای اول متوجه شدم انرژیم به شدت تحلیل رفته و دیگر به سرحالی روزهای قبل نیستم. فکر کردم اگر اینطور ادامه یابد، باید از کمپ ۴ بازگردم و روز بعد اگر هوا اجازه داد صعود را تکرار کنم.
در آن موقع تمریناتم در ایران بسیار زیاد و منظم بود. ولی چون در این برنامه در چهار روز گذشته استراحت کاملی نداشتم، بالطبع خستگی و کمتوانی به سراغم آمده بود.
کمکم اشعه خورشید از سمت چپ من و از شرق شروع به طلوع کرد و منظرهای زیبا و بیبدیل را شکل داد. قدمبهقدم پیش میرفتم و با کمک باتومها سعی میکردم توان مضاعفی در صعود به دست آورم.
زمانی که به کمپ ۴ رسیدم هوا کاملاً روشن و باد سردی وزیدن گرفته بود. با رسیدن به آنجا شیب تمام شد و راه مسطحی در برابرم ظاهر شد.
دو کوهنورد اتریشی را دیدم که جلوتر از من با فاصله زیادی در حال صعود هستند.
حالا کمی از کرختی، خستگی و بیحالیم کاسته و قدری بانشاط شده بودم.
مسیر را ادامه دادم. بعد از یکساعت به زیر یک شیب بسیار تند رسیدم که ۳ قطعه طناب ثابت داشت. این قسمت از مسیر به Knife edge یا به زبان خودمان «لبه چاقو» شهرت داشت.
آیا میتوانستم به تنهایی و بدون ریسک از آنجا عبور کنم؟
با کمی بررسی متوجه شدم جای پاهای مناسبی بر روی یخچال وجود دارد که میتواند کمک شایانی باشد. پس با کمک کلنگ و گرانپون و با حمایت طنابها بعد از بیست دقیقه تلاش به بالای آن رسیدم و دوباره با فلات کمشیبی مواجه شدم که برف کمی داشت و قسمت اعظمش سنگی بود.
در این هنگام تیمی از یک کشور آمریکای جنوبی را دیدم که از قله بازمیگشتند. آنها صبح از کمپ ۴ صعود را شروع کرده و اکنون در حال بازگشت بودند.
بعد از چند دقیقه به لبه یخچالی رسیدم که قبلاً دربارهاش شنیده بودم. گذرگاهی باریک به شکل تراورس که از آنجا محل کمپ دو در پایین دیده میشود.
به آرامی شروع به گذر از آنجا نمودم. میدانستم که زیرپایم (سمت چپ) صدها متر یخچال و برفچالهای بیکرانی وجود دارد. بعد از این قسمت به یالهای کوتاه و پشتسرهمی رسیدم که نوید پایان راه بود.
مدتی بعد دو نفر اتریشی را دیدم که از قله بازمیگشتند و من بدون اینکه وانمود کنم که قرار بود باهم صعود کنیم، به آنها تبریک گفته، راه خود را پیش گرفتم ولی گویا این مسیر پایانی نداشت.
کولهام را در محل مناسب جا داده، با توجه به هوای بسیار خوب، فقط GPS و کمی خوردنی برداشتم و با کت پر و کلنگ و البته پرچم باشگاه به صعود ادامه دادم.
حدود ساعت ۱:۰۰ به قله رسیدم. (یعنی حدود ۹ ساعت صعود)
عکسی از خودم و از پرچم باشگاه گرفتم و آماده فرود شدم. میدانستم که جز من کسی در این کوهستان حضور ندارد و باید با اتکای به خود این مسیر طولانی را بازگردم.
با قدمهای اول متوجه شدم بسیار خسته و ناتوانتر از آنم که فکرش را میکردم. بعد از یکساعت به کنار کولهام بازگشتم و استراحت کوتاهی کردم. در اینجا به فکرم خطور کرد: «پس بقیه اعضای باشگاه کجا هستند؟»
آقای … ، … ، خانم … و بقیه
با خودم گفتم: «من که تنهام مگه کسی دیگهای هم با من بود؟»
این پرسوجو همچنان در ذهنم ادامه داشت و من بدون اعتنای جدی به آن به ادامه فرود پرداختم. گهگاهی این توهمات به شدت به ذهنم خطور و گاهی هم دور میشد.
بعد از مدتی به بالای Knife edge رسیدم. هوا گرم و عالی بود. کمی دراز کشیدم و به خواب کوتاهی فرو رفتم. (شاید فقط ۱۰ دقیقه)
سپس آماده فرود از آن شیب خطرناک شدم.
این بار یکی دیگر از دوستان به ذهنم آمد و گفت: “آقای حمیدی هوا گرمه، کت پرتون رو دربیارید.” (درست با همین کلمات) و من گفتم: “نه ممکنه پایین هوا سرد بشه….”
متوجه شدم این کلمات را ناخودآگاه به زبان آوردهام. کمی جاخوردم. با کمی هیجان و وحشت، در حالتی از مستی و هذیان و البته (خوشبختانه) بسیار با احتیاط و رعایت نکات ایمنی آن فرود سخت را انجام دادم.
(شاید فقط به طور خودکار و غیرارادی تمام ریزهکاریهای کوهنوردی را انجام میدادم.)
به پایین که رسیدم دوباره با آن دوست در ذهنم صحبت کردم. ولی این بار واقعاً هوا گرم شده بود. پس کت پرم را درآورده و در کوله جا دادم.
بعد از ساعتی به کمپ ۴ رسیدم. وقت زیادی نداشتم باید سریع شیب تند ۵۰۰ متری را پایین میرفتم.
برف نرم شده و تا زانو در آن فرو میرفتم.
دوباره خستگی شدیدی بر من چیره شد. کمی روی برف نشستم و استراحت کردم. در این هنگام دوباره توهم حضور دوستی دیگر که در کنارم نشسته بود به سراغم آمد.
او گفت: “هنوز خیلی راه مونده به کمپ برسیم.”
بلند شدم و ساعتی دیگر ادامه دادم ….
حالا رسیده بودم به آخر سرپایین و اول سربالایی (قبل از کمپ ۳). شاید این صعود ۲۰۰ متری مشکلترین کار آن روز بود….
در حین بالاآمدن که سرعتم بسیار کم و ناچیز شده بود، مجبور میشدم به کرات بایستم و استراحت کنم. به دلیل غروب آفتاب و سرد شدن هوا و ارتفاع زیاد، سرفههای زیادی هم به سراغم آمده بود.
قبل از تاریکی هوا به کنار چادرم رسیدم.
خوشبختانه یک کوهنورد ایرانی در این هنگام در کمپ ۳ حضور داشت و با دیدن من به استقبالم آمد.
به او گفتم: “آقا … لطفاً برو کمی غذا آماده کن و یک ساعت دیگه بیا داخل چادر.” هرطور بود کفشها و گرانپونها را درآوردم و به داخل کیسهخواب خزیدم و به خواب رفتم.
ساعت ۹:۰۰ شب آقا … با مقداری آب گرم و غذا به سراغم آمد و با هم ساعتی را درباره صعود آن روز صحبت کردیم. او قرار بود صبح زود با تیمی خارجی به طرف قله حرکت کند.
بعد از خداحافظی با او و بستن زیپهای چادر با تلفن ماهوارهای خبر صعود قله را به ایران ارسال کردم و برای خوابی طولانی داخل کیسهخواب شدم.
پینوشت:
۱- لنین نام قلهای است با ارتفاع ۷۱۳۵ متر در ارتفاعات پامیر «کشور قرقیزستان». شرح کامل این صعود به همراه با عکس های آن را میتوانید در همین سایت به تاریخ ۱۳۹۰٫۷٫۲۰ ملاحظه فرمایید.
۲- پریود زمانی صعود این قله به طور نرمال ۳ هفته است. اما کوهنوردان بنابر آمادگی خود در زمانهای کوتاهی این صعود را انجام میدهند.
اخیراً در خبری خواندم این قله توسط یک کوهنورد رشته اسکایرانینگ (دوی کوهستان) در چند ساعت صعود شده است.
۳- توهم ذهنی از علائم خطرناک ارتفاعزدگی و خستگی مفرط در کوهستان است که تاکنون گریبان بسیاری از کوهنوردان را گرفته و آنان را دچار مشکل کرده است.
ذبیحاله حمیدی
دی ماه ۱۳۹۳
ژانویه 9th, 2015 at 10:40 ب.ظ
جناب حمیدی عزیز طبق معمول از خاطرات کوهنوردی شما استفاده میکنیم مسئله ای که مطرح کرده بودید در ارتباط با توهم ذهنی آموزنده است،امری که گوتنر برادر مسنر با از دست دادن جانش تجربه مرگباری داشت و رینولد مسنر هم به "یتی=غول برفی" اعتقاد دارد و حتی در جایی خواندم که عکس هائی که دو کوهنورد ایتالیایی از "یتی" گرفته اند را مشاهده کرده است!شاید نشانه هایی از این توهمات باشد.
صعود تحسین برانگیز سولوی شمابه قله لنین، یاد نائومی اومورا را در ذهنم زنده میکند که احتمالا درآن جهان قله ها را سولو می پیماید بنظر میرسد جنابعالی دراینجا نیز تجربه دو دوست آلمانی در ماته هورن سویس را که زودتر شروع به حرکت کردند و دوست ایرانی اتان که توان ادامه نداشت تکرار شد فقط در قله لنین دو اتریشی که شاید فراموش کرده بودند که قول همنوردی به قله را به شما داده اند و یاممکن است از روی بی تفاوتی مسیر خود را رفته اند جلب توجه میکند. هنگامی که به مسنر فکر میکنم که به اتفاق فرانک جاگر برای صعود به ماناسلو تلاش میکردند ولی "جاگر" به علت بدی هوا و مه توان ادامه نداشت و مسنر قله را فتح کرد ودر بازگشت به کمپ ،فرانک هاوزر و اندی شلیک که در انتظار هر دو نفر بودند متوجه گم شدن جاگر شدند البته فریادهای جاگر در اطراف کمپ شنیده میشد ، فرانک هاوزر واندی شلیک بدنبال صدا و یافتن جاگر رفتند صبح روز بعد تنها مسنر و فرانک هاوزر به پایین بازگشتند و دو نفر دیگر ناپدید شدند، آیا صعود، هدف وسیله را توجیه کردن است و مسئله اخلاق ورزشی زیر پا باید گذاشته شود ولی از سوئی هانس کمرلندر که ۱۳ صعود بالای ۸۰۰۰ خود را انجام داده دیگر برای تکمیل صعود ۱۴امی اقدام نکرد هنگامی که حادثه ماناسلو برایش این پیام را بهمراه داشت که در کوه ،ارتفاعات پایین تر که میتواند ایجاد ضایعه دردناک نکند هم میتواند لذت بخش باشد البته دو نفر اتریشی که در صعود به قله مسیر خود را میروند شاید در زندگی روزمره عادی جلوه کند ولی در جایی که انسانها به همراهی نیاز دارند عجیب جلوه میکند ،شما در کوه مون بلان حضور هم طنابتان "اریش ویسنر" توانست از اتفاقی که قبلاٌ برای زنده یاد عمیدی افتاده بودجلوگیری کند واین لذت در کنار هم بودن و با هم بازگشتن است که اریش ویسنر بخاطر نجات شما در آغوشتان میگیرد و گرلینده کالتنبرونر در یکی از اکسپدیشن هایش به اورست در سال ۲۰۰۵ توقف تلاش بعلت امداد و نجات داشته است از کنار هم گذشتن با بی تفاوتی ،روحیه ورزشی نیست روحیه ورزشی یعنی حس همنوع دوستی مخصوصاٌ جایی که انسانها میتوانند بهم کمک کنند .روحیه ای که شما در خود بخوبی پرورانده ایدهنگامی که جوانهائی با شور وعشق برای صعود به دماوندبرای اولین بار از راهنمایی و سرپرستی شما سود می برند، در تمامی تلاش هایتان موفق باشید.
……………….
جناب اسماعیلی عزیز
خوشحالم که مثل همیشه با درایت و موشکافی و توجه کافی ، با دیدی وسیع و مثبت ، مطالب و نوشتارهای من را مطالعه و تحلیل میفرمائید.
از اینکه بخت با من یار بوده که دوستی چون شما (فرهیخته و ورزش دوست ) در کنارم است برخود بالیده و شادمانم .
همواره شاد و سلامت باشید.
دوستدار شما ذبیحاله حمیدی
ژانویه 10th, 2015 at 12:06 ب.ظ
آقای حمیدی، خاطرات شما از مطالبی هستند که همیشه با شور و اشتیاق میخوانم و با توجه به قلم خوبی هم که دارید، در متن ها و اتفاقات غرق میشوم…
در کل متشکرم که این خاطرات را با ما شریک میشوید.
…………
کیان عزیز
ممنون که به نوشته های من توجه میکنی.
من در سن ۱۴ سالگی یعنی درست در سنی که تو هستی ، کوهنوردی را شروع کرده ام . امیدوارم به عنوان جوانترین عضو این باشگاه علاوه بر کوهنوردی در تمام مراحل زندگی در کنار پدر و مادر عزیزت موفق و پیروز باشی.
ژانویه 11th, 2015 at 8:58 ب.ظ
دروووووووووود فراوان بر شما آقای حمیدی عزیز
بسیار بسیار مفتخرم که در کنار شما این ورزش بسیار زیبا را شروع کرده ام
خاطراتتان بسیار زیبا و بیشتر مواقع آموزنده به نوبه خودش یک گزارش کامل و بی نقص
همیشه اوجالاردا
……….
پاسخ:
آقای محسن عزیز
خوشحالم که مطالب مرا دنبال میکنید و همچنین از اینکه دوباره مانند گذشته دیدگاههایتان را در سایت باشگاه خود، اسپیلت، منعکس میکنید سپاسگزارم.
امیدوارم به زودی با هم سفری داشته باشیم به اوج «اوجالار»
ژانویه 12th, 2015 at 10:11 ق.ظ
ممنون از آقای حمیدی که نه فقط خاطرات بلکه تجربیاتشون رو در اختیار ما قرار میدن که با قلم خوبشون همه مارو با خودشون هم قدم میکنن .
فوریه 28th, 2016 at 2:56 ب.ظ
سپاس از جناب آقای حمیدی که تجربیات و خاطراتشان وجود ما را سرشار از اشتیاق می کند. خوشحالم از اینکه با وجود سختی های این برنامه و مشکلی که در مسیر بازگشت با آن رو برو شدید، با اتکا به تجربیات و توانایی های خود به سلامت بازگشتید.
امیدوارم همیشه سلامت باشیداستاد گرامی.
مارس 3rd, 2018 at 7:40 ب.ظ
تجربه تان از توهم ذهنی که بیان کرده اید،نوشته را به روایتی سورئال شبیه میسازد.بسیار جذاب بود.شاد و سالم باشید