مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه) ـ خاطره هفتم (عبور از کویر مرکزی ـ فروردین ۱۳۶۱ ـ به یاد جلال رابوکی)
مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه) ـ خاطره هفتم
«عبور از کویر مرکزی ـ فروردین ۱۳۶۱ ـ به یاد جلال رابوکی»
یاد جلال رابوکی بخیر. سیام فروردین هر سال مصادف با فقدان این کوهنورد نامآشناست که در سال ۱۳۸۱، در ۵۴ سالگی گرفتار طوفان مهیبی شد و برای همیشه در آغوش کوه محبوب خود «دماوند» به ابدیت پیوست.
او در زمان خود کوهنوردی خوشفکر و قوی بود.
جلال مبتکر و برنامهریز بسیاری از حرکتهای نو در ورزش کوهنوردی بود.
در سالهای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ دو برنامه بزرگ کویرنوردی ایران را با سرپرستی او در قالب دو تیم متفاوت اجرا کردیم.
برنامه اول مسیر روستای طرود (در شمال کویر مرکزی ایران) به روستای جندق به طول ۱۸۰ کیلومتر و با استفاده از تراکتور برای حمل کولهها و برنامه دوم که خاطره آن را درپی خواهید خواند،پیاده با حمل کولهها توسط خودمان به طول بیش از ۱۵۰ کیلومتر بود که طی ۵ روز در فروردین سال ۱۳۶۱ اجرا شد.
این مسیر روستای طرود تا عروسان را از شمال به جنوب در کویر مرکزی به هم متصل کرد.
این نوشته تقدیم میشود به روح بلند جلال رابوکی که عاشقانه کوهستان و طبیعت ایران را دوست داشت و این عشق را تا توانست به دیگران، به ویژه همنوردان خود،«مانند من» منتقل کرد.
یادش گرامی .
*****
مسیر طرود به عروسان در نقشه با رنگ زرد مشخص است.
روز اول با اتوبوس به شاهرود رفته و از آنجا توسط یک کامیون کمپرسی، مسیر ۱۲۰ کیلومتری شاهرود تا طرود را که در آن زمان خاکی بود (البته به شکل ایستاده در معرض باد و خاک) طی کردیم.
عصر به روستای طرود که از دور درختان نخل آنجا آدم را مجذوب خود میکرد، رسیدیم.
شب را در منزل یکی از روستاییان مهربان اقامت کرده و راهنمای خودمان، به نام «رضاعلی» را که از سال پیش با او قرار گذاشته بودیم، دیدیم و بنابراین شد ساعت ۵:۰۰ صبح روز بعد به طرف کویر حرکت کنیم.
سرشب خبر ورود تیم هفت نفره ما در روستا پیچید و شخصی با عنوان بخشدار و یا … به دیدنمان آمد و چند سئول و جواب کرد،
که: «اینجا چه میکنید؟!»
پاسخ دادیم: «میخواهیم برویم عروسان!»
و او هاج و واج به ما نگاهی کرد و رفت. ما هم با خیال راحت سر به بالین گذاشته و به خواب خوشی فرو رفتیم.
حدود ساعت ۲:۰۰ صبح بود که با ضرباتی بر در چوبی خانهای که اقامت داشتیم از خواب پریدیم….
گویا جواب ما به مذاق آن بخشدار یا … محترم خوش نیامده، طی تماسی با شاهرود، تقاضای تحقیق و تفحص بیشتری کرده بود.
چند نفر با اسلحه و لباس نظامی به سراغمان آمده، بدون معطلی، لباس پوشیده و نپوشیده در جوی کاملاً خشن و دور از نزاکت، ما را سوار بر چند جیپ کرده، از طریق همان جاده خاکی ۱۲۰ کیلومتری به شهر شاهرود برگرداندند. قبل از طلوع آفتاب، خودمان را در سلول موقت یک بازداشتگاه یافتیم و جهت بازجویی آماده شدیم.
آن روز بعد از بازجوییهای متعدد تا ظهر در همانجا بازداشت بودیم و بعد از صرف ناهار (عدسپلو) و تماس آقایان با تهران، فدراسیون کوهنوردی و مکانهای دیگر، حدود ساعت ۲:۰۰ بعدازظهر آزادمان کردند. (البته بدون هیچ توضیح و احیاناً عذرخواهی خاصی)
خوب، زمان جنگ بود و آغاز درگیریهای داخلی و مسائل دیگر که بهتر است به آنها اشاره نشود و به ادامه خاطره بپردازیم….
حالا ما مانده بودیم و همان جاده خاکی ۱۲۰ کیلومتری و کامیون کمپرسی که منتظرمان بود تا یک بار دیگر مزه آن خاک و باد را به ما بچشاند که تا آخر عمر یادمان نرود.
قبل از سوار شدن مشورتی کردیم و همگی مصمم سوار بر کامیون به طرف طرود بازگشتیم. شب دوم را در همان منزل قبلی به صبح رساندیم. (البته خستهتر ولی با خیالی راحتتر)
*****
روز اول کویرپیمایی:
حرکت را آغاز کردیم. از همان صبح باران شروع شد.
کولهها هر کدام ۱۰ تا ۱۵ کیلو بر دوشمان و در دستانمان هر نفر یک گالن ۴ لیتری آب و یک قمقمه یک لیتری هم در داخل کولهها، به عنوان آب اضافه گنجانده شده بود.
رضاعلی (راهنما) در جلو و ما پشت سر او حرکت میکردیم.
آقا جلال هم قطبنما و نقشهای در کوله داشت که در مواقع استراحت، مکانمان را توجیه و توضیحاتی میداد.
روز اول ۳۰ کیلومتر پیشروی داشتیم.
شب موقع خوابیدن، باران شدت بیشتری پیدا کرد. یادم هست هرکدام یک گونی داشتیم که برسرمان کشیده بودیم و تا صبح همان طور دوام آوردیم. (به خاطر سنگینی کولهها چادر نداشتیم.)
روز دوم کویرپیمایی:
هوا که روشن شد و بیدار شدیم، اطرافمان فقط گِل بود و گِل بود و گِل….
لباسها و کیسهخوابها خیس و لوازم همه کثیف و گِلی شده بودند.
رضاعلی گفت: «نمیشود این طوری ادامه داد، باید بگردیم.»
باز مشورتی کردیم و همگی مصمم اعلام کردیم که ما برنمیگردیم و او بدون معطلی و صحبت اضافی راه بازگشت به طرود را در پیش گرفت و رفت.
و ما هم مانند او، بدون معطلی البته برعکس به طرف جنوب و روستای عروسان حرکت کردیم.
روز سوم کویرپیمایی:
روز قبل هم حدود ۳۰ کیلومتر دیگر را علیرغم گل بودن بیشتر مسیر، طی کرده بودیم و حالا در دل کویر مرکزی ایران قرار داشتیم.
شاید اولین باری بود که تا آن زمان یک فضای کاملاً مسطح را میدیدم! زمینی دور تا دور مسطح که هیچ برآمدگی را از هیچ نقطهای نمیدیدیم و فقط قطبنما و خورشید بود که جهت حرکتمان را تعیین میکرد.
در آن روز، بارانی نداشتیم و هوای بسیار گرمی را حس کردیم که حدودهای ظهر ترجیح دادیم حرکت نکرده، صبر کنیم تا هوا خنکتر شود.
همگی آب کمی مصرف کرده و مانند شیشه عمرمان از آن گالنها حفاظت میکردیم.
در موقع مصرف و یا درست کردن چای، هر کدام پیمانه خود را در کتری ریخته و عیناً تحویل میگرفتیم.
در آن روز از منطقهای گذشتیم که بسیار باتلاقی بود. به طوری که تا نزدیک کمر در گل فرو میرفتیم. اولین نفرمان فردی سبکوزن بود که خیلی سریع رد شد، ولی بقیه با مشکل از آن منطقه گذشتیم.
بعدها فهمیدیم آن منطقه را «چربهنمک» میگویند. شاید بعضیها که میگفتند در کویر نفت داریم، منظورشان آن قسمت از کویر بود. یادم هست به خوبی میشد بوی نفت یا چیزی شبیه آن را از گلهای آن منطقه استشمام کرد.
روز چهارم کویرپیمایی:
شب گذشته باران از اول شب شروع شده و امانمان را برید.
وقتی صبح بیدار شدیم، کیسهخوابها خیس که چه عرض کنم، حوضچهای در داخل آنها تشکیل شده بود. ولی چارهای نبود و باید حرکت میکردیم و به پیش میرفتیم.
وقتی شروع به حرکت کردیم، یک مرتبه کف یکی از کفشهای من از بدنه جدا شد و وارفت!
با هر بدبختی که بود، توانستیم با بند آن را دوباره سرجایش بند کنیم و مسیر را ادامه دهیم. کیسهخوابها را روی کولهها انداخته و از دو طرف آویزان کرده بودیم. ظهر به بعد آفتاب شد و کمی خشکشان کرد.
در آن روز از جایی رد شدیم که گویا با غلتک آنجا را صاف کرده بودند!
یک منطقه وسیع با بستری سفت، به رنگ سپید….
بعدازظهر دوباره باران شروع شد. ولی این بار با رعدوبرقی خطرناک
به خوبی به یاد دارم در نیمههای شب زیرانداز یکی از بچهها آتش مختصری گرفت و شعلهور شد. صحنهای مهیب و استثنایی بود.
همه سرهایمان را داخل کیسهخواب کرده، هر لحظه منتظر بودیم یکی از آن رعدها برسرمان فرود بیاید و کارمان را بسازد.
روز پنجم کویرپیمایی:
آبها پایان یافته، پاها خسته و ناتوان و کیسهخوابها برسر شانهها. امروز باید به عروسان میرسیدیم.
چه نام زیبا و بامسمایی دارد این روستا، «عروسی در حاشیه کویر»
آنجا چه جور جایی است و کی به آنجا خواهیم رسید؟ این سئوال ذهن همهمان را درگیر کرده بود!
حالا نوک کوهی را که از روز پیش میدیدیم بزرگتر و بزرگتر میشد.
آقاجلال گفت: «عروسان پشت آن کوه است.»
کویر کمکم به پایان خود نزدیک میشد و جای خود را به بیابان میداد.
آثار سنگ و علف در پنجمین روز کویرپیمایمان از دور نمایان شد که معنی آن آغاز دوباره زندگی بود.
بله، داشتیم به پایان سفر میرسیدیم و ۱۵۰ کیلومتر (البته فاصله هوایی مسیر) به پایان خود میرسید. آن روز هوا دوباره گرم شد و دیگر آبی برای آشامیدن نداشتیم.
وقتی در بیابان به جای پای شترها رسیدیم، متوجه چالههایی (جای پا شتر) شدیم که آب باران آن را پر کرده بود!
مانند قدحی گوارا، خم شده از آن خوان الهی و طبیعی آبی نوشیدیم که طعم بارانی آن هنوز در ذهنم جاریست….
حالا نزدیک کوهها بودیم و برعکس چیزی که از دور میدیدیم، بسیار کوتاه ولی تعدادشان زیاد بود. هرکدام روی یکی از آنها رفته، به دنبال گمشدهمان (عروسان) میگشتیم.
بالاخره آقاجلال پیدایش کرد و گفت: «بیاید» و مانند همیشه جلوی تیم با سرعت زیاد به طرف آنجا حرکت کرد.
بله، به عروسان رسیده بودیم و کویرپیمایی تمام شد. روستایی کوچک ولی بسیار زیبا با نخلهای فراوان.
یک خانواده بیشتر در آنجا نبود. با دیدن ما انگار جن دیده بودند!
باورشان نشد از طرود آمدهایم. گفتند: «پانزده سال است هیچ کاروانی از طرود به اینجا نیامده است. پس شترهایتان کجاست؟» گفتیم: «پای پیاده آمدهایم.»
فقط نگاه کردند و دعوتی به خانه که فوری پذیرفتیم و داخل شدیم.
خانهای گلی که آتش افروخته داخل آن دودی براه انداخته بود که چشم چشم را نمیدید.
آن خانه ساده با آتش دودناک ولی گرمش و آن پذیرایی ساده نان و خرما و چای، در آن زمان و در آن مکان برایمان ارزشی به مانند ارزش اقامت و پذیرایی در یک هتل مجلل را داشت.
شب آخر برنامه را در همان اطاق به صبح رساندیم.
روز آخر وانتنیسانی آمد و ما را به شهرستان خور (استان اصفهان) رساند. از آنجا به نائین رفته و بعد از آن در نیمههای همان شب به تهران رسیدیم و به زندگی روزمره خود بازگشتیم. (هنوز جاده نائین ـ جندق ـ دامغان راهاندازی نشده بود.)
*****
سخن آخر:
وقتی در سال ۱۳۹۱ بعد از ۳۰ سال به عروسان بازگشتم. اولین فکرم این بود که تیم ما واقعاً تیمی برخواسته از نسل انقلاب بود که توانست برنامهای آنچنان را اجرا کند.
به نظرم دیگر ممکن نیست یک تیم بدون GPS یا راهنما و اطلاعات کافی، پوشاک و لوازم مناسب، چادر و کفش حرفهای، با حداقل آب (۵ لیتر برای ۵ روز) بتواند و یا بخواهد این مسیر را در فصل نامناسب طی کند و سالم به مقصد برسد.
این کار فقط دربرههای از زمان و از عهده افراد خاصی برمیآید که به آن دوران تعلق داشتند.
آن روزها در ایران دوران جنگ و درگیریهای داخلی سیاسی و اجتماعی بود و همه به نوعی با آن مسائل دستبهگریبان بودند و ناخودآگاه و یا خودآگاه تحت تأثیر آن جریان قرار داشتند. (حتی ما کوهنوردان)
ما در آن سفر هیچ احساس خطر و نگرانی نداشتیم و با اعتماد به نفس (درست یا نادرست) به پیش میرفتیم و حتی با آن شرایط موافق شده و لذت هم میبردیم و انتظار بروز هرگونه حادثه و رخداد تلخی را هم میکشیدیم که خوشبختانه این چنین نشد.
به نظرم در آن زمان انرژی و قدرتی که برای اجرای آن برنامه صرف کردیم، نه از خودمان که برگرفته از جامعه انقلابی و جنگزده آن زمان بود.
به قول مائوتسه تونگ، رهبر انقلاب چین: «انقلاب با احساسات ظریف و رومانتیک انسان سروکاری ندارد، انقلاب یک ضرورت و عمل برخواسته از خشونت است.»
تا نظر شما همنورد جوان و نواندیش چه باشد؟!!!
ذ. حمیدی
فروردین ماه ۱۳۹۳
نفرات تیم از راست به چپ: هادی آبادی خواه ـ غلامرضا حضرتی ـ احمد ایلیافر ـ ناصر جنانی ـ حسین محبوب ـ ذبیح اله حمیدی و زنده یاد جلال رابوکی ـ عکس از: رضاعلی (راهنما)
وضعیت فلاکت بار ما در صبح یکی از روزها!
بدون شرح!
آوریل 19th, 2014 at 12:21 ب.ظ
گزارشی خوب برای برنامه ای عجیب و تحسین برانگیز. برنامه را در چه ماه یا فصلی اجرا کردید آقای حمیدی ؟ در مورد پاراگراف های آخر که نظر خواهی هم کرده بودید : به نظر من لمس خطر و هیجان ، جز جدانشدنی برنامه های حرفه ای در طبیعت است و همچنان که تجهیزات ، فناوری و دانش ورزشی پیشرفت می کند برنامه ها نیز بزرگتر و ماجراجویانه تر می شود و احساسی که شما در این برنامه داشتید لذت مشترک همه کسانی هست که خود را با یک کوله پشتی ، جدا از تمدن و در دل طبیعت جستجو می کنند.
یاد آقای جلال رابوکی همیشه سبز.
همیشه سلامت باشید. شاگرد شما در باشگاه کوهنوردی اسپیلت
آوریل 19th, 2014 at 12:35 ب.ظ
از دنیا که دلت گرفت از آدمای رنگ و وارنگش بیا کوه، کوه همه رو راه نمی ده انگار الک می کنه پس می زنه اگه اینکار نباشی اگه مثل خودش نباشی اگه بزرگ نباشی اگه افتاده نباشی اگه هستی یا فکر می کنی می تونی باشی بلند شو بیا اون می پذیره مثل یه استاد بهت می گه چیکار کنی چطور یه انقلابی باشی تو زندگیت انقلاب کنی، یه لحظه صاف یه لحظه ابر و طوفان و تگرگ کوه مرد عمل می سازه نه مرد حرف اینکه کوهنوردا زیاد حرف نمی زنن چشماشونه که باهم حرف می زنه باور کن به بزرگترین سوالت جواب می ده به سوال تمام بن بستهای زندگیت سواله : حالا چکار کنم؟
آوریل 19th, 2014 at 1:48 ب.ظ
از خواندن این گزارش بسیار لذت بردم.
وقتی فکر میکنم که با اون امکانات و تجهیزات
این پیمایش صورت گرفته جای تحسین دارد.
خیلی مشتاق هستم پیمایش این مسیر را تجربه کنم.
شاد و پیروز و تندرست همیشه بر بلندای آسمان باشید.
آوریل 20th, 2014 at 1:39 ب.ظ
باسلام
درود بر همت همگی آنها که باچه عشقی و با کمترین امکانات این برنامه را اجرا کردند.
ممنون از باشگاه که یاد و خاطره آن بزرگوار را زنده نگه داشته است.
همیشه به کوه و طبیعت باشید.
آوریل 20th, 2014 at 2:54 ب.ظ
درود بر استاد بزرگوارم جناب حمیدی از گزارش واقعا لذت بردم انقدر زیاد که خودم را با تیم و همراه شما تجسم کردم این برنامه در آن سالها وامکانات آن دوره کاری بسیار بزرگ و سخت بود و باز هم افتخار می کنم استادم همنورد کوهنوردی بزرگ مثل جلال رابوکی بوده یادش گرامی روحش شاد
آوریل 20th, 2014 at 3:50 ب.ظ
منم لذت بردم هم از نوشته هم از عکس ها ولی کاش عکس های بیشتری می گذاشتید با همون قیافه های خفن اون موقع.عالی بود
آوریل 20th, 2014 at 4:31 ب.ظ
به آب رسیدن به عطش نیست به خواستن است.زنده یاد جلال رابوکی از پیشگامان هیمالیانوردی وکوهنوردی کشورمان که در زمان خود افق های جدیدی را در کوهنوردی گشودند یادشان همیشه ایام زنده باد. تقدیر از پیشکسوتان زحمتکشان وجانباختگان کوهستان دینی برگردن ما است که چه زیبا شما جناب حمیدی در این راستا گام بر میدارید کوله بار تجربه ای که به نقد جوانی تهیه کرده اید امید است که توشه راه مان قرار گیرد گامهایتان استوار و راهتان هموار باد
آوریل 21st, 2014 at 1:45 ب.ظ
درود.برنامه ای بسیاردشواروماجراجویانه اجرا نمودید.تصور اجرای چنین برنامه ای با امکانات آن روزهابسی دشوار است.شاد وبرفراز باشید.
آوریل 21st, 2014 at 3:18 ب.ظ
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
استاد عزیز این خاطره بسیار زنده است و با خواندنش همگی همسفرتان می شویم.
خیلی جالبه !
باید بگم ، قبلا مقاله شما را تحت عنوان ده سال از فقدان جلال رابوکی (فروزان) گذشت! که در ۳۰ فروردین ۹۱ روی سایت باشگاه گذاشته بودید، رو مطالعه کردم .
راستش همان موقع پدرم در گاهنامه ی انجمن کوه نوردان ایران، شماره ی ۵ خرداد ۱۳۸۱ با قلم عباس محمدی در مورد جلا رابوکی (فروزان) نوشته ای را نشانم داد.
در پاراگراف زیر که تنها بخشی از آن نوشته بود فقط به نام این برنامه اشاره شده بود:
“علاوه بر کوه نوردی، جلال کارهای جالب توجهی در زمینه¬ی کویرپیمایی کرده بود. او در سال ۱۳۵۴ شناسایی¬هایی در حاشیه کویر (چوپانان-جندق-رباط پشت بام) انجام داد، در سال ۱۳۵۹ از کویر حوض¬ سلطان به ورامین، در۱۳۶۰ در کویر مرکزی از طرود به جندق، در سال ۱۳۶۱ در کویر مرکزی از طرود به عروسان (این بار بدون شتر و راهنما) رفت، در سال ۱۳۶۳ کویر سیاه کوه، و در سال ۱۳۶۴ کویر نطنز را پیمود.”
اما اکنون که این خاطره را می خوانم، واقعا ارزش به تصویر کشیدن یک خاطره و اثر آن در زنده کردن نام بزرگی همچون جلال رابوکی را درک می کنم.
چرا که شاید کسانی که تازه پا به عرصه کوهنوردی گذاشته و یا سن و سال خیلی از کوهنوردان جدید نیز اقتضا به شناخت و درک توانایی این بزرگان نکند، واقعا نوشتن همچین خاطراتی یعنی زنده کردن دوباره ……………………………………
هر کدام از ما با خواندن سرگذشت و یا لیستی از موفقیت های یک کوهنورد هرگز قادر به لمس و درک تک تک برنامه هایش نخواهیم بود. ولی با همچین خاطراتی خودمان را در اعماق قلب برنامه خواهیم یافت.
آقای حمیدی خوشحالم که خاطرات انسان توانمندی همچون شما را می خوانم و بسیار سپاس از قلم توانا و زنده شما، و آفرین بر شما که در ماندگاری یاد افرادی چون جلال رابوکی تلاش می کنید.
دیدگاه خود را بیان کنید
مارس 1st, 2015 at 4:07 ب.ظ
استاد حمیدی سلام و درود بر شما بسیار هجان انگیز نوشتید ‘آفرین بر شما و تیم همراهتان ‘واقعا خداقوت به این اراده آهنین.
…………
پاسخ:
بسیارسپاسگزارم .
همیشه برفراز باشید.
نوامبر 4th, 2015 at 7:46 ب.ظ
[…] تمایل میتوانید گزارش آن را در سایت باشگاه اسپیلت (اینجا) […]
نوامبر 4th, 2015 at 7:48 ب.ظ
[…] تمایل میتوانید گزارش آن را در سایت باشگاه اسپیلت (اینجا) […]
مارس 1st, 2016 at 10:00 ق.ظ
جناب حمیدی بینهایت عالی بود این خاطره، درود بر همت و توانایی استاد خوبم.
اکتبر 15th, 2016 at 9:01 ق.ظ
سلام .. واقعا هیجان انگیز بود همین طور که می خوندم استرس می گرفتم وای به حال شما اساتید که در داخلش بودین و با پوست بدن خودتون لمس می کردید آفرین و هزاران بار آفرین به استقامت و صبر بی پایانتان…
مارس 3rd, 2018 at 8:33 ب.ظ
سراسر وسوسه!!!به یاد فعالان محیط زیست که دربندند می افتم!
خوشحالم که فقط چندساعتی گرفتار بودید و پس از آزادی توانستید ایده ی حیرت آورتان را عملی کنید.
برقرار باشید