اشعار و تکنوشته ها (۱۸)
برای نیکزاد و مرتضی عزیز؛
از بلندای کوهستان
و از میان ابرهای تنیده
که ذرات برف را بر چهره مینواخت
میدیدم
که چگونه بر پاهای استوار خود
تن زخمی تان را
در دره ای پر برف میکشید
و بر زندگی سلامی دوباره میدهید
وقتی در آغوش تان گرفتم
خنده پر مهرتان جلای روحم شد
گویی همه جهان و شادی هایش را
چون ارمغانی گران قدر
در دستانم نهاده اند
خنده تان گفت
ما خوبیم
دردمان تسکین خواهد شد
تن مان زخمی است
اما روح مان در تعالی ست
راه کوتاه اما طولانی آن شب
در دره والنگرود
قدم به قدم
ما را به زندگی بازمیگرداند
زندگی ای که چون ودیعه ای گرانبها
در دستان ماست
و تنها به خودمان تعلق ندارد
*****
آن روز
اهریمن سیاه کوهستان
بار دیگر خود را بر ما نمایان
اما فرشته های سپید کوهساران
بر آن غلبه کردند
و شما دو عزیز رفیق ما را
در میان بالهای خود حفظ کرده
دوباره بر ما ارزانی داشتند
آری معجزهای از راه رسیده بود
و بر ما لبخند زندگی میزد.
ذبیح اله حمیدی
کوهستان سرخاب
۲۹بهمن۱۴۰۰