مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه) ـ خاطره چهارم (قله مونبلان فرانسه ـ مرداد ماه ۱۳۷۰) به یاد مهدی عمیدی
چند ماه پیش (آبان ۱۳۹۱) که خبر مفقود شدن کوهنورد نامی ایران، «مهدی عمیدی» را در کوه مونبلان شنیدم، در همان لحظه بیاد حادثهای که در هنگام اجرای صعود خودم در آن زمان پیش آمده بود، افتادم.
به خوبی نمیدانیم که برای مهدی چه حادثهای رخ داده است. ولی با توجه به قدرت، تجربه و مهارت او در کوهنوردی و به خاطر اینکه انفرادی صعود کرده است، مطمئناً دچار حادثهای آنی و پیشبینی نشده مانند این حادثه که خواهید خواند، شده و متأسفانه نتوانسته است از آن مهلکه فرار نماید.
این همان بدشانسی بزرگی است که تاکنون گریبان بسیاری از کوهنوردان بزرگ ایران و جهان را گرفته و آنها را زودهنگام از میان ما جدا کرده است!
یاد مهدی عمیدی و تمام کوهنوردان بزرگی که دیگر در جمع ما حضور ندارند گرامی باد.
با سپاس
ذ. حمیدی
مؤسس و مسئول باشگاه کوهنوردی اسپیلت
قله مونبلان (فرانسه) ـ مرداد ماه ۱۳۷۰
صبح روز اول:
ما (من و همنورد آلمانیم) آن روز باید حدود ۲۸۰۰ متر (ارتفاع) کوهنوردی میکردیم تا خود را به پناهگاه ۳۸۰۰ متری «گوته» جهت شبمانی برسانیم. ارتفاع دقیق شهر شامونی، جایی که آن روز کوهپیمایی خودمان را از آنجا شروع کرده بودیم، ۱۰۰۰ متر از سطح دریا میباشد. (شامونی شهری کوهستانی و توریستی است که در شرق کشور فرانسه قرار دارد.)
آن روز هوا ابری و بارانی بود و بارش ریز و تند باران شروع شده بود.
اغلب کوهنوردان یا به وسیله تلهکابین و یا با قطار «مونبلان» قسمتهایی از این راه طولانی را طی میکنند، ولی ما ترجیح دادیم تا پیاده تمام این مسیر زیبا را طی کنیم. ۳ ساعت اول مسیر کاملاً جنگلی بود. پس از خارج شدن از جنگل، مسیر به شکل کوهستانی نمودار شد که تا پای اولین یخچالها ادامه داشت.
طی ۲ ساعت آخر، مسیر کاملاً صخرهای شد که راه باریکی با شیب بسیار زیادی در بین آن وجود داشت که در بعضی قسمتها سیم بکسل نیز نصب شده بود. در دو طرف این صخرهها یخچالهای عظیمی به چشم میخورد. درست در انتهای این مسیر و بالای صخرهها پناهگاه مجهزی به نام «گوته» قرار داشت. (ارتفاع ۳۸۰۰ متر)
آنجا پناهگاهی مجهز و بزرگ مثل پناهگاه شیرپلای خودمان بود که دارای سالن غذاخوری با انواع غذاهای آماده و خوابگاهی جهت خوابیدن کوهنوردان داشت.
زمانی که وارد پناهگاه شدیم برف زیادی روی کولههایمان را گرفته بود. بعد از جابجایی کولهها و تعویض لباسها، غذا خورده آماده خوابیدن شدیم.
صبح روز بعد
حدود ساعت ۴ از خواب برخواستیم.
پس از صرف صبحانه، متوجه شدیم گروهها دارند آماده صعود میشوند. کفش، دستکش، چراغ پیشانی، کلنگ، گرانپون، طناب و غیره
"اریش ویسنر" (Erich Wisner)، دوست آلمانی من گفت: «عجله کنیم که خودمان را پشت سر این گروهها بیاندازیم که عقب نیافتیم. به بیرون پناهگاه رفتم تا بررسیای کنم. ستارههایی مشخص بود ولی باد بسیار شدید و سردی در حال وزیدن بود. با نگاهی به سقف پناهگاه متوجه شدم حدود نیم متر روز گذشته برف باریده است. پس احتمالاً اگر هوا آن روز صاف میشد، باید بوران شدیدی در انتظارمان بود.
کمی که از پناهگاه شروع به صعود کردیم، بر روی یالی قرار گرفتیم که در طول آن نور چراغقوههای کوهنوردان مرا به یا صعود یال جنوبی دماوند که از صبح زود آغاز میشد، انداخت.
فاصله زمانی ما بین پناهگاه تا جانپاه زیر قله که در ارتفاع ۴۳۰۰ متری قرار داشت، حدود ۳ ساعت شد. حدود ساعت ۸:۰۰ صبح ما به آنجا (جانپناه «وَلو») رسیدیم.
تا این قسمت مسیر از لحاظ فنی مسئلهای نداشت. گذرگاهی بود مابین یخچالهای بسیار عطیمی که با شیب نسبتاً مناسبی آنها را طی کردیم. فقط یکی دو جا پلهای طبیعی بر روی شکافهای بسیار عمیقی وجود داشت که کمی خطرناک جلوه میکرد.
وقتی که به نیم ساعتی زیر جانپاه رسیده بودیم، بوران شدیدی در گرفته بود و به سختی میتوانستیم به راهمان ادامه دهیم. زمانی هم که به جانپناه رسیدیم، واقعاً ادامه مسیر کار بسیار مشکلی جلوه میکرد.
ما جزء آخرین گروههایی بودیم که آن روز به جانپناه رسیدیم. جایی مثل یکی از جانپناههای فلزی خودمان در ایران، منتها بسیار مجهزتر با امکاناتی مانند تلفن بیسیم، پتوهای فراوان و توالت.
جانپناه مملو از کوهنوردانی بود که آن روز صبح زود، قبل از ما به راه افتاده بودند و همه منتظر این بودند که آیا هوا باز میشود یا نه؟
اکثر گروهها به همراه راهنما تا این قسمت را صعود کرده و بسیاری از آنها تشخیص دادند که آن روز امکان صعود به قله وجود ندارد و کمکم شروع کردند به مراجعت به پناهگاه. پس از یکربع ساعت، ماخودمان را در آنجا تنها یافتیم.
بعد از مدتی کمکم پاهایمان داشت یخ میکرد. تا آنجا که میتوانستیم خود را جابجا میکردیم که گرممان بشود. ولی بالاخره ما هم مانند تمام گروهها تصمیم به مراجعت گرفتیم.
تصمیم سختی بود. به ویژه برای من که راه به این طولانی را از ایران برای صعود این قله آمده بودم. ولی چارهای نبود و باید تسلیم هوای نامساعد آن روز میشدیم.
وقتی که بیرون آمدیم، واقعاً چشمچشم را نمیدید. ابتدا باید شیب زیر جانپناه را پایین رفته، سپس از همان مسیری که صعود کرده بودیم باید خود را به پایین هدایت میکردیم. وقتی شیب تمام شد، مسیر تقریباً به شکل گیجکنندهای باید به سمت چپ میپیچید.
برگشته به "اریش" گفتم: «به نظر من اگر برگردیم به جانپناه و منتظر هوای مساعدتری باشیم، بهتر است.» که در اینجا با مخالفت "اریش" روبرو شدم. او با جدیت ادعا داشت که میتواند راه برگشت را بیابد. لازم به تذکر است که "اریش" در آن زمان مهندس زمینشناس ۵۵ ساله بود که همیشه میگفت: «یک زمینشناس هیچ وقت در کوه گم نمیشود».
گویا چارهای جز ادامه مسیر نداشتیم. من قبلاً در ایران تجربه چنین هوایی را داشتم و میدانستم احتمال وقوع حادثه بسیار زیاد است.
کمی که پیش رفتیم، شیب تندتر شد. متوجه شدیم داریم اشتباه میرویم. کمی سمت چپ، کمی سمت راست، پس از طی دقایقی کاملاً مسیر را گم کرده، حتی راه بالا رفتن را هم نتوانستیم پیدا کنیم.
چارهای نبود جز پایین رفتن. چون سمت چپ و راست را که نمیدیدیم و برای بالا رفتن هم انرژیمان کم بود و جهت را هم گم کرده بودیم که در این لحظات بر شدت طوفان و غلظت مه و دید نداشتن ما افزوده شد.
من پیش خود فکر کردم که ما در این لحظه باید سعی کنیم ارتفاع کم کنیم تا از شدت طوفان کم شود و لااقل تحرکی داشته باشیم و یخ نکنیم که زهی خیال باطل، زیرا مسیر زیر پایمان، از یخچال های بیپایانی تشکیل شده بود. در همین حین احساس کردم روی سرسرهای ایستاده و دارم سرمیخورم. تا به خود آمدم، تعادلم را از دست داده و به طرف پایین سرازیر شدم.
اولین کاری که به فکرم رسید انجام دهم این بود که سعی کنم سرکلنگ را بر کف یخچال فرو کنم که موفق به این کار نشدم. کمی که سرعتم زیاد شد، واژگون شده و بر روی برف شروع به معلق زدن کردم و متعاقب آن بهمن کوچکی نیز پشت سرم ریزش کرد که در نتیجه تمام دهان و بینیام پر از برف شد و دیگر نتوانستم نفس بکشم.
خوشبختانه طنابی که ما هم دیگر را بدان متصل کرده بودیم کوتاه بود و "اریش" به محض اینکه پرت شدن مرا دیده بود، نشسته و انتهای کلنگش را محکم بر کف یخچال فرو کرده بود که به لطف این کار او پس از تمام شدن طناب، متوجه شدم متوقف شدهام.
با هر تلاشی که بود، نشستم. ولی احساس خفگی می کردم. سریع برفهای دهان و بینیام را خارج کردم تا بتوانم نفس راحتی بکشم. تله برفی بزرگی اطرافم را فرا گرفته بود.
بعد از برخاستن، قادر به دیدن "اریش" نبودم. با داد و فریاد متوجهاش کردم که همانجا بایستد تا من خود را به او برسانم. چند لحظهای را که بالا میرفتم، بسیار احساس شادی و شعف نمودم. چون حس کردم به زندگی برگشتهام.
وقتی به "اریش" رسیدم او مرا در آغوش گرفت و واقعاً احساس خوشحالی نمود که صدمهای ندیدهام. کمی در آنجا ایستادیم و شروع به بررسی موقعیتمان کردیم.
ما بر روی یخچالی ایستاده بودیم که برف تازهای بر آن انباشته بود و قسمتهایی که دارای یخهای بلوری در زیر برف بود، امکان سقوط مجدد را، حتی با توجه به اینکه گرانپون به پاهایمان داشتیم فراهم میکرد. پس از مشورت، تصمیم گرفتیم به طرف چپ (شرق) تراورس کنیم.
از اینجا به بعد خیلی باید با احتیاط عمل میکردیم. من جلو افتاده و حرکت کردم. پس از طی یک طول طناب، ایستادم و به کمک کلنگ، "اریش" را حمایت کرده تا او خود را به من برساند.
دوباره ادامه دادیم. یک طول دیگر که این دفعه رسیدیم به زیر یک نقاب برفی بسیار بزرگ. کمی آنجا استراحت کردیم. در این موقع ناگهان هوای زیرپایمان صاف شد و توانستیم پناهگاه را ببینیم و همچنین مسیر برگشت را که مشخص شد چقدر از مسیر اصلی منحرف شدهایم.
اکنون زیرپایمان یک شیب بسیار تند قرار داشت که اگر آن را پایین میرفتیم، تقریباً دیگر خطری تهدیدمان نمیکرد. با طی حدود ۳ طول طناب، آن مسیر را به شکل زیگزال و خیلی آهسته و به نوبت پایین آمدیم.
در آنجا متوجه شدیم مرحله بعدی، عبور از شکافهایی است که به شکل سراسری در امتداد مسیرمان وجود دارد. مجبور شدیم کلی مسیر را عوض کنیم تا راهی برای عبور از آنها بیابیم.
به فکرم رسید که اگر در موقع سقوط طناب نداشتیم، اکنون در قعر آن شکافها به خواب ابدی فرو رفته بودم.
وقتی به پناهگاه رسیدیم، یکی از کوهنوردان مشغول پارو کردن پشتبام بود. ساعت حدود ۱۱:۳۰ را نشان میداد و هوای بالا همچنان خراب به نظر میرسید.
از یک طرف احساس شادی میکردم از اینکه سالم رسیدهایم و از طرفی دیگر احساس یأس و سرشکستگی که صعود قله مونبلان (بام اروپا) را از دست دادیم*.
بعد از کمی استراحت و نوشیدن چای، با مشورتی که کردیم تصمیم به مراجعت گرفتیم.
همان روز ساعت ۷:۰۰ شب خود را به ماشین رساندیم و به طرف هتلمان که در شامونی بود حرکت کردیم. آن شب مهتاب شد و "اریش" متوجه عکس ماه بر یخچال عظیمی شد که به شکل آبشاری غولپیکر بر روی شهر شامونی نظارهگر است. اتومبیل را به کناری زده و دقایقی روح و جسم را به تماشای آن صحنه دلپذیر سپردیم.
آنگاه بیاد جملهای افتادم که قبلاً از کسی شنیده بودم. او میگفت:
«آلپ یک هیمالیای کوچک شده است.»
ذ.حمیدی
مرداد ۱۳۷۰ مطابق آگوست ۱۹۹۱
* پینوشت:
در آن سالها مونبلان با ارتفاع ۴۸۰۸ متر بام اروپا نامیده میشد. اما بعد از تغییر نقشه اروپا و وسعت آن که به دلیل فروپاشی کشور شوروی رخ داد، اکنون قله البروس در جنوب کشور روسیه، با ارتفاع ۵۶۴۲ متر بام اروپا نام گرفته است.
ذبیح ا… حمیدی ـ مون بلان (فرانسه) مرداد ۱۳۷۰
مارس 14th, 2013 at 9:58 ق.ظ
بسیار جالب و پر انرژی ……
مارس 31st, 2013 at 9:55 ق.ظ
مثل همیشه عالی و با پرداختن به ذکر جزئیات به انسان حال و هوای خاصی را منتقل میکند. ممنون از شما آقای حمیدی عزیز
فوریه 21st, 2015 at 11:30 ق.ظ
بسیار هیجان انگیز و زیبا بود.
ممنون از شما مربی دوست داشتنی ام…
……….
پاسخ:
داود عزیز ممنون از اینکه این بخش از سایت را ملاحظه کردی.
به امید صعودهای خوب و پربار به همراه شما همنوردان جوان و پویای باشگاه اسپیلت.
آوریل 20th, 2015 at 11:27 ب.ظ
خاطره ای بسیارهیجان انگیز بود و کاملا همه ی لحظات رو به تصویر کشیده بودید طوری که بیان لیز خوردن شما منو یک لحظه یاد مستند لمس خلا انداخت خاطره هاتون بی نظیرند شما بی نهایت با تجربه هستید بهتون افتخار میکنم رییس جونم.
فوریه 16th, 2016 at 12:06 ب.ظ
درود بر جناب حمیدی عزیز، خاطراتتان بسیار دلنشین هستند و در ذهن نقش میگیرند. شاید با خواندن خاطرات شما، روزی در چنین شرایطی، بتوان تصمیمی صحیح بر پایه آنچه برای شما اتفاق افتاده است و برایمان نوشتید اتخاذ کرد، و نشنیدن و ندانستن چنین وقایعی، برای افرادی چون من، می تواند منجربه اشتباهی جبران ناپذیر گردد.
همیشه پاینده، سلامت و شاد باشید.
ژوئن 26th, 2016 at 9:39 ق.ظ
استاد بزرگوار، جناب حمیدی
سپاس از نثر شیوا و روان شما. چنان حادثه پیش آمده در این کوه را با نثر سلیس خود بیان نموده اید که گویی خواننده برای هر چند اندک لحظاتی، خود را به جای شما در آن شرایط رعب آور متصور می شود.