مروری بر خاطرات کوهنوردی مسئول باشگاه اسپیلت ـ خاطره ۱۶(روایت سفر به تاجیکستان و قله کورژنفسکایا-مرداد ۹۴)
مقــدمه:
روز یکشنبه اول شهریور ۹۴ همنوردم حمید محمودی از شهر دوشنبه (مرکز کشورتاجیکستان)به تهران بازگشت. با چند نفر از دوستان باشگاه و خانوادهاش به استقبال او به فرودگاه امام رفتیم و تا تهران همراهیش کردیم. دقیقاً این سفر برای حمید ۳۲ روز طول کشید . من و حمید روز چهارشنبه ۳۱ تیرماه ۹۴ جهت صعود قله کورژنفسکایا از طریق فرودگاه مهرآباد به مشهد و از آنجا به شهر دوشنبه رفته ، برای صعود این قله اقدام کردیم.
لازم به ذکر است از مدتها قبل مانند هر سفر جدی به آن فکر کرده و مقدمات بسیاری را آماده کرده بودیم.نتیجه این سفر برای حمید محمودی خوشبختانه صعود قله کورژنفسکایا و برای من (در یک جمله)فقط کسب یک تجربه تلخ و غیرقابل پیش بینی بود.
تجربه ای که بهای زیادی برای آن پرداختم و شاید این چند سطر و چند عکس که در دوربینم باقی مانده تنها بازخورد عملی من از این برنامه باشد.
در این چند دهه که برنامه های کوهنوردی مختلفی را داخل و خارج کشور اجرا کرده ام با شکست ها و موفقیت های بسیار مواجه بوده است . ولی این بار شکست و ناکامی ام از نوع و جنس دیگری بود که مایلم بخش هایی از آن را با جزئیات ذکر کنم تا در درجه اول برای خود و در درجه دوم در یک رسانه عمومی به ثبت رسیده و در معرض دید دوستان و همنوردانم قرار گیرد .
************************
شنبه ۹۴،۵،۳
چهارمین روز سفر
دیروز به شهرک جیرگیتال رسیدیم که با شهر دوشنبه (مرکز کشور تاجیکستان)حدود ۳۰۰ کیلومتر فاصله دارد . این سفر طولانی را با مینیبوس طی کردیم. اینطور که پیداست قرار است روزهای زیادی اینجا بمانیم . گویا هلیکوپتری که باید کوهنوردان را به بیس کمپ منتقل کند در عملیات امدادرسانی سیل (ایالت بدخشان) گرفتار امداد و نجات شده و تا هفته آینده به اینجا نخواهد آمد.
کوههای زیادی دورمان را فرا گرفته پس برای دست گرمی تصمیم می گیریم امروز نزدیک ترین آن را صعود کنیم. این قله حدود ۳۰۰۰ متر ارتفاع داشت.
جمعه ۹۴،۵،۹
دهمین روز سفر
تا روز گذشته تمام کوههای اطراف شهرک را یکی پس از دیگری صعود کردیم و امروز تصمیم داریم استراحت کنیم تا اگر فردا هلیکوپتری آمد سرحال به بیس کمپ عزیمت کنیم.
ساعت ۵ صبح است و من تصمیم گرفتم یک دوش صبحگاهی در میهمان خانه جدیدی که از دیروز در آن اقامت داریم ، بگیرم.
به حمام که وارد می شوم به یادم می آید که مسئول آنجا کلیدی را به ما نشان داد که حتماً باید شب ها به سمت چپ و روزها هنگام استفاده از حمام به سمت راست برگردانده شود .
در خواب و بیداری صبح گاهی متوجه می شوم که کلید به سمت راست خوابانده شده است…
۳ علمک دوش و ۶ عدد شیر آب جلویم صف کشیده اند.
ناخودآگاه یکی از آنها را انتخاب کرده و آن را می چرخانم . بلافاصله حس می کنم برقی از طرف پایم به بدنم وصل شده !
از بخت بد پایم درست زیر شیر آب و درجه داغی آن بالای ۱۰۰ درجه بود (گویا کلید آب گرم کن تا صبح یکسره کار کرده بود.) در لحظه ریختن آب چشمم دقیقاً روی پایم بود و حالا که فکر می کنم جمع شدن پوست پایم را در آن لحظه به یاد می آورم.
بلافاصله پایم را زیر آب سرد گرفتم و بعد خود را به اتاق رساندم و حمید را بیدار کردم و او با تنها چیزی که دم دست داشتیم یعنی خمیر دندان پایم را پانسمان کرد.
حدود ظهر به بیمارستان محلی مراجعه کردیم و آنجا با پانسمان بهتری پایم باندپیچی شد.
یکشنبه ۹۴،۵،۱۱
دوازدهمین روز سفر
ساعت حدود ۲ بعد از ظهر است و لحظه پرواز به سوی بیس کمپ و من مردد از آن که پرواز کنم یا نه؟!
در دو روز گذشته وضعیت پایم بدتر شده و حالا دیگر لنگان لنگان راه می روم .
با حمید آخرین مشورت را انجام می دهم و او تصمیم را به خودم واگذار می کند…
به یاد می آورم در ۴ سال گذشته (تقریباً) تصمیمی غیر منطقی در کوهنوردی اتخاذ نکرده ام ولی گویا شرایط خاص امروز ایجاب می کند تصمیمی که حس می کنم غیر منطقیست باید اتخاذ کنم …
بالاخره سوار می شویم و ۳۵ دقیقه بعد در ارتفاع ۴۳۷۰ متری در هوای سرد و متفاوت از هلیکوپتر پیاده می شویم.
اینجا بیس کمپ قله کورژنفسکایا و کمونیزم است.
سه شنبه ۹۴،۵،۱۳
چهاردهمین روز سفر
حمید محمودی با مساعدت آقای حسین امانی سرپرست تیم ۱۵ نفره خراسان رضوی به عنوان میهمان به آن تیم می پیوندد و امروز جهت برقراری کمپ ۱ به ارتفاع ۵۱۰۰ متری صعود می کنند و دوباره به بیس کمپ باز می گردند. امشب نیز حمید پایم را پانسمان می کند و از وضعیت عفونی آن متأثر می شود.
چهارشنبه ۹۴،۵،۱۴
پانزدهمین روز سفر
حرکت مجدد تیم به طرف کمپ ۱ و از آنجا به طرف کمپهای بالاتر
من و یک ایرانی دیگر از تیم خراسان در بیس کمپ ماندهایم.
نیمه های شب با حالت تب و لرز شدید که ناشی از عفونت شدید پایم است به سراغ همنورد خراسانی (رضا فتحی)می روم و با هم به کابین دکتر بیس کمپ مراجعه می کنیم.
نفسهایم به شماره افتاده . فشارم بالا رفته و نبضم نامرتب است.
دکتر با لحن شیرین تاجیکی و آرام خود می گوید ؛ پروا مکن (یعنی نترس)
یک آرام بخش می خورم و سعی می کنم به حالت نشسته در چادر استراحت کنم . همنورد خراسانی هم به خاطر اینکه تنها نباشم کیسه خوابش را در کنار من پهن می کند و مثل یک دوست قدیمی هر چند دقیقه یکبار بیدار می شود و حالم را می پرسد.
جمعه ۹۴،۵،۱۶
هفدهمین روز سفر
هنوز تیم برنگشته ، دارند مسیر را تا قله بازگشایی می کنند.
بعدازظهر جمعه است ، حدود ساعت ۱۵ .
در بیس کمپ تعداد بسیار اندکی هستیم.(شاید حدود ۷ نفر) از هفتاد نفری که در ارتفاعات دو قله کورژنفسکایا و کمونیزم تلاش می کردند .
به داخل چادر میروم تا دراز بکشم .حسابی کلافه ام .
با خودم کلنجار می روم . من اینجا با این وضعیت چکار می کنم؟!
قرار نبود این طور شود !
هر اتفاقی را پیش بینی می کردم جز این !
این همه وقت ! این همه هزینه ! این همه سختی نتیجه اش چی شد!؟
کم کم احساس فشار زیادی را در وجودم حس می کردم،
همیشه در چنین مواقعی به دیگران از «صبر و امید» می گفتم ولی در این لحظات دیگر این کلمات کارایی خود را از دست داده بودند. از صبح به یاد همنوردان دیرینهام عبداله عزیزی و حسین حراستی هستم که سالها پیش در این کوهستان جاودانه شدند. به یاد میآورم پیکر عبداله هنوز درمیان یخچالهای قله کمونیزم در همین نزدیکیها است شاید فقط چند کیلومتری دورتر از من … راستی چند سال گذشته است؟ (مرداد ۱۳۷۵ بود یعنی ۱۹ سال پیش …)
باید کاری می کردم!
حرکتی جسمی تا روحیه ام آرام شود
خود را مانند پرنده ای در قفسی احساس می کردم یا کسی که با زنجیر پایش بسته شده و نمی تواند حرکتی کند.
کفش های کوهنوردی سبکام را برداشته و پایم کردم . چند قدمی راه رفتم و متوجه شدم امکان ندارد صد متر هم بتوانم با آنها راه بروم چون دقیقاً به زخم پایم فشار می آورد دقیقاً جایی که بندهای کفش بسته می شود.
یک کفش ورزشی داشتم که خیلی راحت بود . بندهای کفش پای راست را تا جایی که می شد شل کردم . قبل از آن پلاستیکی به پا کردم تا بتوانم جوراب کوه بپوشم.
حالا کفش ها در پایم بودند . یک جفت باطوم هم برداشتم و آرام به طرف پاکوب کمپ ۱ حرکت کردم.
دو دوست مشهدی گفتند کجا آقای حمیدی؟
گفتم می روم قدمی بزنم .
در پاکوب ناهموار مسیر به راه افتادم.
خیلی زود به یخچال اول رسیدم . تا اینجا خیلی درد احساس نکرده بودم چون کفش و جوراب نرم بودند ولی آیا با کفش ورزشی صحیح بود از آن یخچال پر از شکاف عبور کنم؟!
تازه مسیر هم خیلی مشخص نبود ولی چیزی در درونم نهیب می زد : برو!
فشار وزنم روی باطوم ها و پای چپم بود . هر طور بود مسیر صحیح را با چند بار بالا و پایین رفتن پیدا کردم و بعد از نیم ساعت از یخچال خارج شدم.
حالا اولین سربالایی سر راهم بود
با سرعت بالا رفتم و از تراورس آن گذشتم . بعد کمی سرازیری تا رودخانه اول برسم . پیش خود گفتم تا اینجا کافیست ؛ درست هست که دردی احساس نمی کنم ولی می دانستم که چرک و خون داخل پلاستیک جمع شده است.
ولی ناخودآگاه همچنان ادامه دادم.
از رودخانه گذشتم به شیب های تندی رسیدم که تا ارتفاع حدود ۵۰۰۰ متر بالا می رفت. پیش خودم گفتم تا ساعت ۱۶:۴۰ ادامه می دهم و بر می گردم.
به گردنه که رسیدم ساعت حدود ۱۶:۴۵ بود . ۵ دقیقه استراحت کردم . رودخانه دوم و محل ثابتهای مسیر را می دیدم . می دانستم که با این سرعت شاید نیم ساعت دیگر به کمپ یک برسم.
از وضعیت خودم در تعجب بودم !
کفش ورزشی ، بادگیری به کمر ، باطومی در دست بدون هیچ وسیله یا چیزی دیگر!
(به یاد آموزشهای باشگاه افتادم که برای نوآموزان اجازه استفاده از کفش ورزشی را در کوه ممنوع کرده بودیم…)
پس از استراحت به سرعت به طرف پایین برگشتم.
اما در مسیر برگشت با مشکل درد پا مواجه بودم ولی بدون توقف مسیر پاکوب را ادامه دادم . اما احساس آرام و جان بخشی در وجودم جاری بود. با خودم گفتم با این روش شاید بتوانم اقامت در بیس کمپ را تحمل کنم .
ابرهای باران زایی نزدیک می شدند. به اول یخچال رسیدم . استرس عبور از آن ذهنم را آزار می داد . با دقت سعی کردم علامتها و جای پاها را پیدا کنم . به نیمه های یخچال که رسیدم متوجه شدم مسیر اشتباه است . از میان سوزنیها و برجهای یخی عبور کردم . به دلیل سرد شدن هوا سطح یخچال محکمتر شده بود و کفشهای ورزشی اصطکاک لازم را نداشت . از سخمه باطومها سعی میکردم به جای سخمه کلنگ استفاده کنم .
حالا رسیده بودم به جایی که شکافهای بزرگ داشت . فهمیدم که باید بالاتر بروم . مه کم کم سطح یخچال را میپوشاند و باید عجله میکردم . هرطور بود مسیر صحیح را پیدا کردم و حدود ساعت ۶ عصر به بیس کمپ برگشتم . دوستان پرسیدند کجا بودی ؟
وقتی توضیح دادم با تعجب نگاهی کردند و گذشتند!
وقتی کفش و پلاستیک را بیرون آوردم متوجه شدم با اینکه کمی از ورم پایم کم شده بود ولی سطح زخم خونآلود و چرکی و التهاب آن بیشتر شده بود. پایم را پانسمان کردم.
یک ساعت تا شام مانده بود . به داخل چادر خزیدم و کیسه خواب را رویم پهن کردم. صدای ریز بارش باران بر سطح چادر آغاز شده بود و مه همه جا را گرفته بود.
حال روحیام برگشته و امیدوارتر شده بودم ولی حال جسمیام به هم ریخته بود. احساس تهوع و بیحالی داشتم.
وقتی به رستوران رفتم (آقای علی شیر) مسئول بیس کمپ گفت : آقای حمیدی فردا احتمالاً یک هلیکوپتر به اینجا پرواز میکند چون یک کوهنورد لهستانی در مسیر قله کمونیزم اِدِم مغزی شده و تقاضای هلیکوپتر کردهاند. اگر شما هم میخواهید ، میتوانید با آن به شهر دوشنبه بازگردید.
خبر فرحبخشی بود ! بلافاصله گفتم : حتماً باز میگردم.
دوشنبه ۹۴،۵،۱۹
بیستمین روز سفر
دو روز است در شهر دوشنبه هستم و با مشکلات زیادی دست به گریبان!
از طرفی زمان ویزاها تمام شده و از سوی دیگر دردپایم امانم را بریده است. دوباره به بیمارستان مراجعه کردم ولی فایدهای نکرده است و بدتر از همه پول زیادی ندارم چون هزینه درمان و چیزهای دیگر بیش از پیش بینی من بوده است .
باید سعی کنم با پرواز روز پنجشنبه به تهران بازگردم. در مهمان خانهای اقامت دارم که نسبت به هتل قیمت مناسبی دارد.
دو کتابی که به همراه داشتم خواندنشان تمام شده و شدیداً نیاز به مطالعه دارم.
کتابخانهای را پیدا میکنم و از آنجا آدرس یک کتاب فروشی فارسی (ایرانی) را مییابم.
مدیر آنجا مرد فرهیختهای است به نام شجاع الدین قطب الدین. یک ساعت با هم صحبت میکنیم و من کتابی با ترجمه احمد شاملو را خریداری میکنم و تا حدودی از تنهایی خلاص میشوم.
شجاع الدین وقتی حال بد مرا میبیند یک شاعر هندی را معرفی میکند و میگوید هر موقع مشکل جدی در زندگی دارم به این بیت متوسل شوم:
مطلبی گر بوَد در هستی همین آزار بوَد ور نه در کنج عدم آسودگی بسیار بوَد
«شاعرآیینه ها- بیدل»
پنجشنبه ۹۴،۵،۲۲
بیست و سومین و آخرین روز سفر
ساعت ۸:۱۵ صبح جلوی کنسولگری با استرس زیادی حاضر شدهام.
قرار است امروز ساعت ۱۴ پاسپورتم را تحویل بگیرم . در صورتی که پرواز مشهد ساعت ۱۲ ظهر است. یکی از کارمندها به مأمور شرکت Pamir Peaks (شرکت کوهنوردی طرف قرارداد ما)قول داده ساعت ۱۰ صبح پاسپورت را تحویل دهد.
آیا انجام میشود؟!
به فکر آخرین ۵۰ یوروی داخل کیفم هستم که اگر به ایران برنگردم چطور باید با آن یک هفته سر کنم . دلهره فراوانی وجودم را گرفته است.
بعد از چند دقیقه کارمند تاجیکی آمد و گفت باید بیشتر منتظر باشید. ظواهر امر نشان از یأس و ناامیدی داشت ولی بالاخره ساعت ۱۰ صبح پاسپورت با ویزای تمدید به دستم رسید.
سریع به آژانس هواپیمایی رفتم و بلیطم را برای ۲ ساعت بعد ok(تأیید) کردم.
وقت زیادی نداشتم . حدود ساعت ۱۲ به فرودگاه رسیدم و ساعت ۱۲:۴۵ به طرف مشهد پرواز کردم.(آخرین پولهای کیفم را جهت اضافه بار در فرودگاه دوشنبه هزینه کردم).
وقتی به فرودگاه مشهد رسیدم از عابر بانک پول برداشت کردم و بلیط پرواز بعدی به مقصد تهران را خریدم.
از بی پولی خلاص شدم !
در هواپیما و در نزدیکیهای تهران سرو کله قله دماوند از پنجره هواپیما پیدا شد. ناخودآگاه نگاه و دوربینم به طرف آن کشیده شد.
در آن لحظه به یاد جمله ای افتادم که یکی از دوستان برایم نقل کرده بود.
او میگفت : روزی دانشمندان دلیل اصلی و علمی کشش برخی از انسانها به کوهستان و کوهنوردی را کشف خواهند کرد . به گفته او مطمئناً کوهها از خود نیرو و انرژی و یا اشعهء نا دیدهای را ساطع می کنند که به روح و جان خیلیها اثر کرده ، آنان را اینچنین واله و شیدای خود میکنند . تا جایی که حتی در لحظاتی حاضرند برای رسیدن بر چکاد (قله)آن کوه خطرهای بسیاری کرده و حتی در برخی موارد از جان شیرین خود نیز بگذرند.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
پینویس:
۲۵ مرداد ۹۴
حمید محمودی در ساعت ۱۴ به وقت محلی در قالب تیم خراسان رضوی به سرپرستی حسین امانی موفق به صعود قله ۷۱۰۵ متری کورژنفسکایا گردید.
ذبیحاله حمیدی
۱۳۹۵،۱۱،۲۰
(لازم به ذکر است این خاطره در تاریخ ۴ شهریور ۱۳۹۴ در بخش صعودهای برون مرزی سایت اسپیلت با کمی تغییرات منتشر شده است).
نمای شهرک جیرگیتال
من و حمید درحال سوار شدن به هلیکوپتر
نمایی از بیس کمپ ارتفاع ۴۳۷۰ متر
عکس یادگاری با تیم خراسان رضوی
نفر وسط حسین امانی سرپرست تیم خراسان رضوی
نمای دیگر از بیس کمپ
نمای قله کمونیزم(سامانی)
فوریه 12th, 2017 at 12:31 ب.ظ
مثل همیشه بسیار عالی و شیوا
بسیار لذت بردم از متن شیوایتان