مروری بر خاطرات کوهنوردی مسئول باشگاه ـ خاطره ۱۱ (طوفان توچال ـ ۱۳۸۱٫۱٫۳۰ ـ به یاد جلال رابوکی)
مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه)
خاطره ۱۱: طوفان توچال ـ ۱۳۸۱٫۱٫۳۰ ـ به یاد جلال رابوکی
سیزده سال پیش در چنین روزی (جمعه ۱۳۸۱٫۱٫۳۰) طوفان مهیبی سرتاسر البرز مرکزی را فرا گرفت و اکثر کوهنوردان را در هر قلهای که بودند به دام انداخت و با مشکل جدی روبرو کرد و کسی مانند جلال رابوکی را در قله دماوند اسیر چنگال خود نمود. به طوری که پس از صعود قله نتوانست مسیر صحیح بازگشت را که «جبهه جنوبی» بود بیابد و در نهایت پس از گذشت شش ماه، جسدش در «مسیر شرقی» دماوند و در ارتفاع ۴۳۰۰ متری دره مهیب یخار توسط کوهنوردان پیدا شد.
تیم آنها ۳ نفره بود. (جلال رابوکی ـ ناصر جنانی ـ زندهیاد یدا… اصغرزاده) و من هم قرار بود با آنها همراه شوم ولی به دلیل نامناسب بودن کفشهایم منصرف شده، با یکی از همنوردان قدیمی تصمیم گرفتیم قله توچال را در همان روز از مسیر دربند ـ اوسون ـ جانپناه اسپیدکمر ـ یال هفت صعود کنیم.
این یادداشتی از آن صعود مشکل و خطرناک است که شانس با ما یاری کرد تا بتوانیم از چنگال بیرحم آن طوفان مهیب رهایی یابیم.
*****
آن روز وقتی به جانپناه اسپیدکمر رسیدیم هوا ابری و بارش شروع شده بود. (ارتفاع تقریبی ۳۰۰۰ متر)
پس از استراحتی کوتاه از طریق یال هفت به طرف ایستگاه هفتم تلهکابین توچال حرکت کردیم. حوالی ظهر در حالی که باد و کولاک شدت یافته بود به آنجا رسیدیم.
کسی در ایستگاه دیده نمیشد و ما بدون معطلی پس از مشورتی کوتاه تصمیم گرفتیم به طرف قله صعود کنیم. از اینجا به بعد تقریباً چیزی دیده نمیشد و ما با توجه به خط تلهسییژ بالای سرمان حرکت میکردیم.
بعد از عبور از آن قسمت به زیر آخرین شیبی رسیدیم که منتهی به خطالرأس اصلی قله میشد. برف زیادی آنجا را فرا گرفته بود. در این هنگام چند نفر را دیدیم که دارند فرود میآیند. سلامی کردیم و از ردپاهای آنها به طرف بالا ادامه مسیر دادیم.
زمانی که روی خطالرأس قرار گرفتیم شدت کولاک به اوج خود رسیده بود و تقریباً یکی دو متر جلوتر را نمیدیدیم. هرچه سعی کردیم نتوانستیم مسیر منتهی به قله را بیابیم.
(در آن زمان هنوز میلهگذاری این مسیر انجام نگرفته بود و فقط تعدادی پرچم در بعضی نقاط به چشم میخورد.)
بعد از حدود ده دقیقه تلاش تصمیم گرفتیم به طرف پایین بازگردیم. ولی چه خیال باطلی! جای پاها بر روی برف محو شده بود و ما قادر نبودیم به این سادگی مسیر رفته را بازگردیم.
در اینجا سعی کردیم از تجربهمان استفاده کنیم که به ما میگفت عجله نکرده و صبر کنیم….
شرایط بسیار سختی پدید آمده بود. البته قبلاً هم چنین چیزی را تجربه کرده بودم. ولی نه در این محدوده چند متری که از هیچ طرف راهی برای ادامه دادن پیدا نمیشد.
پدیده مه و کولاک شدید در کوهنوردی از سختترین شرایط پیشآمده برای کوهنوردان است. ضمن اینکه باد با شدت زیاد به سر و صورت میزند، چنانچه عینک مناسب نداشته باشید چشمانتان با حالتی «سوزنسوزن» دردناک میشود و دید خود را از دست میدهد و چنانچه لباس مناسب نداشته باشید تمام بدن به دلیل سرمای شدید و بارش سرد شده، خیلی زود سرمازدگی یا همان هایپوترمی به سراغتان میآید.
اولین کاری که کردیم تمام لباسهایمان را پوشیدیم و سعی کردیم دائماً تحرک داشته، درجا حرکت کنیم. بعد به فکر ایجاد تونل برفی افتادیم که با توجه به اینکه روی یال بودیم و سنگهای زیادی اطرافمان بود امکانپذیر نشد.
بعد از دقایقی تصمیم گرفتیم حرکتی بکنیم و در جهتی که حدس میزدیم صحیح است به پیش برویم. (ناگفته نماند هیچ وسیلهای مانند قطبنما همراه نداشتیم.)
من چند قدم آهسته آهسته جلو رفتم که ناگهان لبه یک نقاب برفی شکست و چند متری سقوط کردم. با کمک باطوم دوستم به بالا بازگشتم. (حدس میزنم به طرف کاسه بزرگ توچال (جنوبی) پرت شده بودم.)
طبیعت مانند تلهای ما را به دام انداخته بود.
فکر میکنم حدود یک ساعت در آنجا دوام آورده بودیم که در یک لحظه هوا کمی باز شد تا مسیر خطالرأس تا قله که پرچمی از دور در آن دیده میشد را ببینیم.
با خوشحالی و سرعت به طرف پرچم مورد نظر حرکت کردیم. بعد از آن پرچم دیگری دیده شد و بعد از چند دقیقه گردی گنبد جانپناه توچال را دیدیم و از خوشحالی همدیگر را بغل کرده به داخل جانپناه وارد شدیم.
دقیقاً یازده نفر ساعتها بود که در آنجا محبوس شده بودند….
به یاد دارم یکی از کسانی که در میان آن کوهنوردان بود زندهیاد (کوهنورد پیشکسوت) علی محمدپور بود.
همه با دیدن ما تعجب کرده و پرسیدن چطور به قله رسیدهایم که ما توضیحاتی دادیم و قرار شد بعد از چند دقیقه از مسیر شیرپلا به طرف جانپناه امیری (سنگسیاه) بازگردیم.
تلاش اولمان برای بیرون آمدن از جانپناه بینتیجه ماند و همگی دوباره به داخل بازگشتیم چون شدت طوفان طوری بود که نتوانستیم حتی چند متر به پیش برویم.
برای بار دوم تصمیم گرفتیم همگی (۱۳ نفر) مانند طناب به هم وصل شده، سعی کنیم پشت سر هم بیرون رفته، به میله اول یال برسیم.
من نفر اول رفتم و با سعی زیاد و با اطمینان از دیدن نفرات پشت سرم به میله اول رسیدیم و بعد از آن ادامه دادیم و با هر سختی که بود به میله دوم، سوم و …. رسیدیم.
شاید حدود ۲ ساعت طول کشید که همه سلامت به جانپناه امیری برسیم.
هوا کمکم رو به تاریکی بود. بعد از استراحتی کوتاه به طرف شیرپلا حرکت کردیم. طوفان همچنان ادامه داشت ولی از شدت آن کاسته شده بود.
وقتی به شیرپلا رسیدیم هوا کاملاً تاریک و درب پناهگاه هم بسته بود.
دو ساعت بعد من و همنوردم به میدان دربند رسیدیم و سوار تاکسی به طرف منزل بازگشتیم.
صبح روز بعد خبر گم شدن جلال رابوکی در دماوند در کمال ناباوری به گوشم رسید و با جمعی از دوستان همان روز راهی منطقه شدیم تا اگر بتوانیم کمکی انجام دهیم که این اتفاق نیافتاد. زیرا هوا تا چند روز خراب بود و طوفان دست از سر دماوند برنمیداشت….
شاید روزی خاطره شش ماه تجسس پیکر جلال رابوکی را بنویسم. تجسسی که به بیست بار صعود من به دماوند انجامید و آخرین بارش صعود تا ارتفاع ۴۳۰۰ متری دره یخار برای حمل جسد آن کوهنورد برجسته و نامی ایران بود.
یادش گرامی
ذبیحاله حمیدی
۱۳۹۴٫۱٫۳۰
آوریل 20th, 2015 at 5:15 ب.ظ
با ارزوی سلامتی و توفیق روز افزون جنابعالی
خداوند همه شهیدان کوهستان را رحمت کند
روحشان شاد…
آوریل 20th, 2015 at 10:27 ب.ظ
رییس عزیزم ممنون از خاطره ی پر هیجانتون حساسترین لحظات رو کامل به تصویر کشیده بودید وامیدوارم کوهستان هیچ خاطره تلخی از خودش به جای نگذاره.
آوریل 20th, 2015 at 11:38 ب.ظ
در نوشته های بیلی بیرلینگ(در کرونیکل اش) به واژه ای برخوردم تحت عنوان
Real addiction (اعتیاد واقعی)که کوهستان ،کوهنورد را به آن مبتلا میکند یعنی هنگامی که زمانش برسد کوهستان با تمام ابزار تو را بخود میخواند.
روزگاری از این دنیای کوهستان با ویژگی هایش اطلاعی نداشتم کوهنوردی میکردم ودرکی از ارتفاعات بالا نداشتم تصورمیکردم دنیایی به موازات دنیای روزمره ما در جریان است وتعلق به سلبریتی ها، نویسندگان،دانشمندان و شاعران و… دارد که در حیطه دسترسی من نوعی نیست.
پس از آشنایی وصحبت های متعددی که با جناب حمیدی داشتم با دنیای ویژه ای آشناشدم که متفاوت از آن دنیای موازی مورد تصورم بود در این دنیا آدم هایی چون جلال رابوکی و ابراهیم شیخی برای مدال تلاش نمیکردند چیزی از درون آن ها رابه جلو میراند که حتی از مرگ نیز هراسی نداشتند اگرچه در چند قدمی اشان در کمین نشسته بود.
دنیای جدید دریچه ای بود که دریابم که قهرمانی واقعی در جائی دیگر در جریان است ،جایی که رینهولد مسنر افسانه ای آنرا بیهودگی میخواند ولی با صراحت میگوید :ندایی قدرتمند از درون تو را فرا میخواند تا این غیر ممکن را ممکن سازی و هنگامی که آنرا به انجام رساندی شادی تو را فرا میگیرد و کسی هم نیست تا مدال هایت را بدهد و تو آنرا فقط برای خودانجام داده ای.به گفته
گرلینده کالتنبرونر این شیوه ای است که ما از این طریق به جهان مینگریم.
چیزی که الکساندر دوبا را به تنهایی به اقیانوس میکشاندکه با کایاک اقیانوس را با پارو بپیماید بقدری فهمش مشکل است که زندگی اسطوره هایی همچون پروانه کاظمی،عظیم قیچی ساز،ذبیح حمیدی،رابوکی وشهلایی و…….
بنظر میرسد تقسیم مدال قهرمانی عادلانه صورت نمیگیرد آیا کسی که K2را فتح میکند لایق مدال طلای المپیک نیست ،آیا کسی که ۱۴ هشت هزار متری دنیا را فتح میکند قهرمان ملی یک کشور نباید محسوب شود آنچنانکه بحق ادورنه پاسابان در اسپانیا قهرمان ملی شناخته میشود .آیا عظیم قیچی ساز در بازگشت موفق خود به این مقام نائل خواهد شد؟ آیا تندیسی از جلال رابوکی در یکی از میدان های شهر نباید گذاشته شود؟خاطره یازدهم ، خاطره ای از کاری دشوار و خارق العاده که خوشبختانه با موفقیت انجام شد و دنیایی جدید از تلاش انسانی را به نمایش گذاشت و خوش شانسی در این است که جناب حمیدی دست به قلم توانایی دارد در غیر اینصورت شاید دنیای ایشان برای دیگران ناشناخته میماند .
موفقیت شمارا در هدف های والایتان آرزومندم.
آوریل 21st, 2015 at 6:43 ق.ظ
با سلام و درود بر بزرگمردان کوهنوردی ایران
به بودن در کنار شما افتخار می کنیم
آوریل 21st, 2015 at 10:28 ق.ظ
همچو سنگ در بستر رودخانه سفت دائما” ایستاده در یک مکان آب اما میگذرد در هر زمان نرم نرمک اما مستدام روزها از هم پیشی گرفت آب رفت و سنگ نرم شدعاقبت آری ای دوست این حکایت داستان زندگی است
این چکاد را بیخود نگفتندش هفت ناز
هر نازش همزمان گشت با هفت طاق پروردگار
پگاه
آوریل 22nd, 2015 at 12:10 ب.ظ
این کامنت بینظیره :
” جایی که رینهولد مسنر افسانه ای آنرا بیهودگی میخواند و با صراحت میگوید :ندایی قدرتمند از درون تو را فرا میخواند تا این غیر ممکن را ممکن سازی و هنگامی که آنرا به انجام رساندی شادی تو را فرا میگیرد و کسی هم نیست تا مدال هایت را بدهد و تو آنرا فقط برای خودانجام داده ای ” .
سپاس از جناب محمد اسماعیلی عزیز .
آوریل 23rd, 2015 at 8:15 ق.ظ
تکمیل کننده این مقاله یا خاطره، نوشته جناب اسماعیلی است که شیرینی آن را دو چندان می کند .
سپاس از جناب حمیدی و اسماعیلی
ژوئن 11th, 2016 at 1:23 ب.ظ
با خواندن این خاطره الان متوجه شدم که چرا مرحوم رابوکی در دماوند گرفتار شده است
مارس 3rd, 2018 at 7:12 ب.ظ
خاطره تان گیرا و تاثیرگذار بود،کاملا چالش آن را حس کردم.حتا ترسیدم!
رویارویی با چهره ی خشن طبیعت و درک عمیق عجز.از رهایی تان شاد شدم.یاد جلال رابوکی زنده باشد!
سپتامبر 7th, 2023 at 12:28 ق.ظ
علیرغم اینکه هوای دماوند طوفانی بود، باز هم جلال رابوکی اقدام به صعود میکند. بنظر میاید بعد از صعود چهار جبهه در سال قبل، جلال به این صعود در شرایط طوفانی بعنوان مرزی تازه مینگرد که باید از آن هم فراتر رود. مساله یادبود مجید بنی هاشمی صرفا یک تریگر بوده، و زمانیکه از تهران میخواسته حرکت کنه، انگیزه اصلی زنده نگه داشتن یاد همنوردش بوده که دو سال قبل در همین جبهه آسمانی شده بود. اما وقتی که با هوای طوفانی روبرو میشود جلال تنها دو گزینه شده: یا پا عقب بگذارد و به بارگاه سوم بسنده کند و یا چالشی نو آغاز کند. جلال آگاهانه و برای گذشتن از مرز توانایی خود، جلو رفته. حتی وقتی که خواسته از مسیر یخار فرود بیاید. بنظر میاید میخواسته از مسیر شمالی یا شمال شرقی فرود بیاید اما طوفان او را از مسیرش منحرف میکند و او وقتی خود را در یخار میبیند، تنها گزینه ممکن فرود آمدن از همین مسیر بود. اما در راه مقاومتش میشکند و جان به جان آفرین تسلیم میکند