پاورقی‌های یک کوهنورد: «چشمان سیاه»

ارسال شده توسط در 11 ژوئن 2014 ۴ دیدگاه | دسته بندی شده در آخرین اخبار, اخبار, پاورقی های یک کوهنورد, گالری

«چشمان سیاه»


زمانی که کوهنوردان به چادرهای عشایر نزدیک شدند، سگ ها با واق واق کردن به طرفشان هجوم آوردند.
 

علی در میان کوهنوردان از جوانترین و کم تجربه ترین ها بود.
 

خورشید داغ تابستان، هوای دره و ارتفاعات پست کوهستان را گرم و مرطوب کرده بود و کوهنوردان را با کوله های سنگین بر پشتشان آزار می داد.
 

اهالی عشایر سگ های خود را صدا کردند و با واژه های مخصوصی فرمان ساکت شدن را صادر کردند. در مقابل سگ ها هم علی رغم میل باطنیشان حرف شنوی کرده و از کوهنوردان دور شدند.
 

گروه هنوز در ابتدای مسیر صعود بود. آنان بعد از آن گوسفندسرا باید به طرف شیب هایی که از دور دیده می شد، حرکت کرده و به طرف قله ادامه مسیر می دادند.
 

دقایقی را برای استراحت در کنار چادرها سپری کردند. پس از نوشیدن آب گوارای چشمه ای که در همان نزدیکی از لوله ای سرازیر می شد، صعود دوباره خود را آغاز کردند.
 

هنگام نوشیدن آب چشمان علی با چشمان دخترکی عشایر که از داخل یکی از چادرها به او خیره شده بود، تلاقی کرد. «عجب چشمان درشت و زیبایی! گویی از جنس چشمان آهوان کوهستان بود.»
 

این اولین تفکری بود که بلافاصله به فکر علی خطور کرد….
برای لحظاتی نتوانست از خیرگی و زیبایی آن چشمان سیاه و شهلاوار رهایی یابد.

 

دختر هم با نگاه های جسور و بی باک که آکنده از جوانی و سرزندگی بود، پاسخی مناسب به دیدگان کنجکاو و پرحرارت علی داد.
 

گروه حرکت کرد و علی باید به دنبال آنان رهسپار می شد. بعد از آنکه کمی از چادرها دور شد، برگشت و نگاهی دوباره به آنجا کرد؛ اما هیچ نشانی از هیچ نگاهی ندید.
 

افراد گروه بعد از ساعت ها صعود در داخل دره، با رسیدن به ارتفاعات بالاتر، به هوای خنک و فرحبخش کوهستان دست یافتند.
علف های زیبا و گیاهان سرسبز کوهستانی در زیر پاهایشان با رایحه خوش خود گویی خوش آمدی دوباره به آنها می دادند.

 

با نزدیک شدن به خط الرأس، گیاهان و علف های کوهستان جای خود را به سنگ ها و صخره ها دادند. قله از دور نمایان شد. ولی همچنان دوراز دسترس بود.
 

کم کم تلاش گروهی جای خود را به تلاش های فردی داد و فاصله های کوتاهی بین افراد گروه برحسب توانایی های آنان ایجاد شد.
 

رسیدن به تکه های برف و شدت گرفتن باد سرد، نوید نزدیک شدن به قله بود.
 

گرسنگی و تشنگی بر همه چیره شد. اما کسی مایل نبود با ایستادن بخت و شادی صعود قله را از دست بدهد.
تلاش ها ادامه یافت تا بالاخره به جای رسیدند که دیگر.….. «از هیچ سویی سربالایی نبود» (به گفته: Hermann Buhl)

 

با صعود قله، همه افراد برفراز آن کوهستان رفیع و دلفریب به استراحت پرداختند.
 

باد آرام گرفت و علی هم مانند دیگران به پشت و بر روی سنگلاخ های ناهموار قله دراز کشید و ناخودآگاه به آسمان آبی بالای سر خود خیره گشت؛
 

ابرهایی کوچک با اشکالی مختلف در حال حرکت بودند. او همچنین گهگاه پرنده ای را می دید که با بال هایی گشوده آرام در حال اوج گرفتن و دور شدن بود. چشمانش سنگین گشت و به خلسه ای کوتاه فرو رفت….
 

با فرمان آغاز حرکت از خواب بیدار شد و بیاد آورد در خواب کوتاه خود دوباره آن چشمان زیبا را دیده بود.
 

گروه از همان مسیری که صعود کرده بود، به طرف دره بازگشت. 

دم دم های غروب به نزدیکی چادرهایی رسید که صبح از آنجا گذشته بودند.

 

این بار عشایر مهربان دعوتشان کردند تا کمی در چادرها استراحت کنند. همه پذیرفتند و کفش های سنگین را از پاهای خسته خود بیرون آوردند و به فضای خنک و پاکیزه داخل چادر وارد شدند. فرش های دستباف و پشتی های محکم و مرتب که بر دیواره های مستحکم چادر تکیه داشتند، جای مناسبی برای استراحت گروه بود.

 

کمی بعد دختری با چشمان زیبا، یک سینی بزرگ چای را به داخل چادر آورد. بعد از آن بوی نان تازه بلند شد و کمی بعد بر روی سینی دیگری چند نان گرم و خوش طعم به داخل وارد شد. کمی پنیر و سبزی و ماست توانست یک سفره رنگین و بی نظیر را برای کوهنوردان به ارمغان آورد.
 

بعد از آن که هر کدام چند پیاله چای نوشیدند، برای برگشتن به شهر آماده شدند. اگر سریع حرکت می کردند، یک ساعته، قبل از غروب آفتاب به پای ماشین های خود می رسیدند و بعد از آن هم با چند ساعت رانندگی به شهر و دیار خود بازمی گشتند.
 

از عشایر خداحافظی کردند و راه دره را درپیش گرفتند.
 

علی موقع پوشیدن کفش در تیررس آخرین نگاه های مهوش آن دختر ایلیاتی بود. می دانست دیگر آن چشمان زیبا را تا آخر عمر نخواهد دید. پس سعی کرد آن را به خوبی به خاطر بسپارد.
 

بعد از نیم ساعت حرکت در آن دره تنگ، گرمای غروب تابستانی گریبان همه گروه را گرفت.
 

علی عرق ریزان ولی با انرژی در جلوی تیم در حال حرکت بود. گویی توان مضاعفی به دست آورده بود و به نوعی دوست نداشت مسیر به این زودی ها تمام شود. 
قبل از تاریکی به ماشین ها رسیدند و علی با دلی گرفته با خود گفت: 

«کاش می توانستم یک بار دیگر آن چشمان زیبا را ببینم.»

    
    ذبیح ا… حمیدی
    1393.3.21

۴ دیدگاه to “پاورقی‌های یک کوهنورد: «چشمان سیاه»”

  1. على می گوید:

    سلام اقاى حمىدى خسته نباشىد بسىار قشنگ و تاثىر گذار بود…

  2. قاسم می گوید:

    باسلام
    خیلی عالی بود لذت بردم.

  3. مرجان گودرزي می گوید:

    سلام و درود بر شما عالی بود، مطلب شما یادآور این شعر رودکی است:
    شـاد زی بـا سـیاه چـشـمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد

    همچنین عنوان خاطره مرا یاد دو فیلم خارجی و ایرانی
    چشمان سیاه (فیلم ۱۹۸۷) فیلمی از نیکیتا میخالکوف محصول سال ۱۹۸۷ میلادی.
    چشمان سیاه (فیلم ۱۳۸۱) فیلمی از ایرج قادری محصول سال ۱۳۸۱ خورشیدی.
    انداخت و همچنین چشمان سیاه (ترانه) یک ترانهٔ فولک روسی است.

    شاد باشید

  4. فریبا می گوید:

    دوربین همراهداشته باشید برای داشتن
    همیشگی چنین چشمانی
    به بهانه طبیعت میشد تصویر چنین چشمی را
    به اسارت کاغذ کشید

دیدگاه خود را بیان کنید