مروری بر خاطرات کوهنوردی مسئول باشگاه اسپیلت (شماره ۱۹) – آزادکوه «بهار ۱۳۵۵»

ارسال شده توسط در 28 جولای 2021 بدون دیدگاه | دسته بندی شده در خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه)

خاطرات کوهنوردی مدیر مسئول باشگاه اسپیلت (شماره ۱۹)
آزادکوه – بهار ۱۳۵۵

 
حدود ظهر بود که از روستای نسن به طرف آزاد کوه حرکت کردیم.
تعدادمان پنج نفر بود.
مسیر کوهستان از داخل دره طویلی شروع می شد و در کنار رودخانه ادامه می یافت. سرسبزی مسیر و لطافت هوای بهار لذت صعود را دو چندان می کرد.
  

اما من به عنوان جوان ترین عضو گروه از همان ابتدای مسیر احساس بدن درد و گلو درد شدیدی داشتم و هر چه جلوتر می رفتیم حالم بدتر می شد، ولی چیزی بر زبان نمی آوردم و مراقب بودم تا دیگران متوجه حال خراب من نشوند.
زمانی که دیگر نای راه رفتن نداشتم، با صرف آخرین ذرات انرژی به محل شب مانی رسیدیم و چادر قدیمی و بدون کف آن زمان را نصب کردیم و برای استراحت داخل پتوهای مشکی رنگِ طرح ارتشی آماده شدیم.

با اولین غرش آسمان، باران هم شروع به باریدن کرد.
کم کم بقیه هم متوجه حال بد من شدند که دچار تب و لرز شده بودم.
همگی جوان بودیم و چیزی را به غایت جدی نمی گرفتیم، حتی بیماری را … !

بچه ها غذا خوردند و خوابیدند، اما من همچنان در زیر پتو در حال لرز بودم.
کم کم متوجه شدیم آب باران در حال جاری شدن به کف چادر است!
بزرگترمان گفت: باید دور چادر جوب بکنیم. بقیه به همین کار مشغول شدند و من از زیر پتو در حالی که رطوبت و خیسی را در زیر خود احساس می کردم، به صحبت های آنان گوش می دادم و کم کم خوابم برد…
کمی بعد که بیدار شدم از دیدن خواب های آشفته ای که در بسیاری صحنه ها هم واقعی به نظر می رسید، به ستوه آمده بودم.

 باران هنوز در حال باریدن بود…
در خواب و بیداری شنیدم که بقیه چادر را ترک کرده و به طرف قله حرکت کردند. 
کمی بعد هوا کاملاً روشن شد و بارش باران هم قطع شد.

 با حالت تب و لرز و به سختی به پا خواستم … .
بله همه رفته بودند و من با آن حال نزار تنها بودم!
روی پاهایم به سختی می توانستم بایستم، پس دوباره دراز کشیده و به خواب رفتم.
دفعه بعد که بیدار شدم ناخودآگاه تصمیم گرفتم به طرف روستا بازگردم.
کفش های سربازی را پوشیده و کوله بر پشت با حالتی گیج حرکت کردم.
تمامی وسایلم خیس شده بودند.
به فکر خوردن چیزی نبودم.
پاکوب را پیدا کرده و به راه افتادم. 

عطر گل ها و سبزی های تازه بعد از بارش باران ، فضا را سحر انگیز کرده بود…
یادم آمد که بعد از ظهر اتوبوسی از روستا به طرف شهر حرکت خواهد کرد. 

راه کنار رودخانه پایانی نداشت.
با هر جان کندنی بود قبل از حرکت اتوبوس به روستا رسیدم و در آخرین صندلی اتوبوس جا گرفتم و جسم خسته ام را در آنجا رها کردم.

اتوبوس از راه های زیبا و دل انگیز و خلوت جاده چالوس عبور کرد و به شهر نزدیک شد. 

ساعتی بعد مسافری گفت رسیدیم، بیدار شو… !
از خواب کابوس وار خود بیدار شدم و متوجه شدم به چهارراه سیروس و گاراژ اتوبوس های تهران بلده رسیدیم. 

با قدم هایی لرزان، جسم ناتوانم را به نزدیکترین درمانگاه رساندم…


ذبیح اله حمیدی

   خرداد ۱۳۵۵

 

آرشیو در وب سایت باشگاه کوهنوردی و سنگنوردی اسپیلت

         (بخش خاطرات کوهنوردی مسئول باشگاه)

www.espilat.com

دیدگاه خود را بیان کنید