پاورقی های یک کوهنورد: «سکوت غار»

ارسال شده توسط در 7 آوریل 2014 ۷ دیدگاه | دسته بندی شده در آخرین اخبار, اخبار, پاورقی های یک کوهنورد

«سکوت غار» (به قلم مرجان گودرزی)


دیدن پاورقی‌های سایت باشگاه مثل یک جرقه¬ای بود، تا بتونم بخشی از خاطرات و احساس درونیم رو نسبت به طبیعت، بدون رعایت قوانین نوشتاری و آیین نگارشی که گاهی آدم رو از واقعیت دور میکنه،  با حسی کاملاً آزاد و به دور از حاشیه و لغات کلیشه ای یا به قول خودمان بی پروا بنویسم.


این خاطره برمی گرده به آخرین برنامه باشگاه در سال ۱۳۹۲ که به عنوان برنامه پایانی باشگاه بود. "دیدار از غار یخ‌مراد (جاده چالوس) ـ حرکت ساعت ۶:۰۰ صبح میدان آزادی به صرف ناهار جمعی"


از آنجایی که برنامه ای سبک و وسوسه انگیزی بود و از طرفی مدتی بود که دلم واسه دوستان و رفتن به یک برنامه باشگاه تنگ شده بود، بالاخره خودم رو به تیم رسوندم و سوار مینی‌بوس شدم. پس از سلام و احوال پرسی با دوستان حس کردم تمام افراد تیم سرشار از محبت و انرژی هستند، ذوق هستی سراپای وجودم را در بر گرفت.
 

به سمت جاده چالوس حرکت کردیم و در حال نزدیک شدن به روستای کهنه ده بودیم که سروکله برف نمایان شد به دامنه کوه پایین دهنه ورودی غار که رسیدیم ماشین نگه داشت و قرار بر این شد که بهروزی عزیز که دوستی سرشار از محبت و معرفته همانجا به منظور درست کردن جوجه کباب و آماده نمودن تدارکات پذیرایی ناهار به همراه ماشین در یک جای مناسب اتراق کنند.
 

به سرپرستی آقای حمیدی بزرگوار ساعت ۹ وارد غار شدیم و قصدمان دیدن تالارهای مختلف غار بود همگی با تجهیزات مناسب حرکت کردیم، این غار که از نوع غارهای افقی می باشد به نوبه خود بسیار زیبا و دارای یخ هایی به شکل های گوناگون است، که  بعضی از آنها مثل قارچ از داخل زمین به سمت بیرون رشد کرده اند. پس از ۲ ساعت جستجو و دیدار در یک تالار به دو گروه تقسیم شدیم و به ادامه بازدید از تالارهای مختلف پرداختیم. همانجا به گروه دیگری برخوردیم که آنها نیز مجهز به وسایل فنی بودند و قصد بازدید غار را به طور کامل داشتند.
 

من نیز در گروه دوم  بوده و به همراه آقای حمیدی حرکت می¬کردیم پس از گذشت نیم ساعت ایشان  روی تکه سنگی نسبتاً هموار ایستاد تا بچه ها همگی جمع شوند و پیشنهاد داد، همگی برای ۱ دقیقه سکوت مطلق اختیار کنند و سپس چراغ پیشیانی های خود را خاموش کردیم، سکوت آرامش بخشی بود به طوری که بعد از آن همگی درخواست کردند که یک بار دیگر به این سکوت احتیاج دارند.
 

شروع به حرکت کردیم و قرار شد در یک جای مناسب تر دوباره تمرکز کنیم در این هنگام وارد تالاری شدیم بسیار زیبا، همه جا در کف غار یخ های زیبا با اشکال گوناگون شکل گرفته بودند، بعضی ها درست مثل یک مجسمه هنرمندانه تراشیده شده بودند و جاهایی از غار مثل شهری از آدم کوچولو ها به نظر می رسید  که این آدمک های یخی  با حالت های مختلف ایستاده بودند و شاید حرفی برای گفتن از دنیای سرد و تاریک غار را داشتند.
 

پاهایمان روی یخ ها سر می خورد خیلی آروم و با احتیاط قدم بر می داشتیم تا صدمه ای به این سرزمین یخی زیبا نزنیم. کم کم در گوشه ای جمع شدیم، در یک جای دنج و مناسب، با آرامش نشستیم، پس از خاموش کردن چراغ ها، قرار شد پنج دقیقه ای سکوت اختیار کنیم، به طوری که حتی صدای نفسمان این سکوت را نشکند، همه جا تاریک بود هیچ صدایی جز صدای چکیدن قطره های آب آن هم گه گاهی در آن اطراف وجود نداشت، هیچ روزنه نوری دیده نمی شد، سکوت و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته بود، هرکسی حسی داشت و اینکه درونشان چه می گذشت نمی دانم، اما به نظر می رسید همگی دنبال این سکوت آرامش بخش بودیم. پس از پایان این سکوت در یک لحظه آنی آقای حمیدی، خواست هر کدام از بچه ها یک کلمه که از ذهنشان خطور میکند بیان کنند، یادم میاد کلماتی اینچنین: سکوت، برج ایفل، تشکر، خلاء، رهایی، تاریکی
 

تجربه جالبی بود همه شروع به صحبت کردیم هرکس نظری می داد چیزی که ذهنم را درگیر کرد، نظر آقای حمیدی بود، در مورد حس پس از ترک این دنیا ، که شاید انسان با مرگ در یک همچین شرایطی قرار گیرد حسی  شبیه بی وزنی و معلق بودن در خلاء، جای بحث داشت کاش وقت داشتیم.
 

 به خودمان آمدیم ساعت نزدیک ۱ بود، گروه دیگر پس از رفتن مسیر خود و دیدن حوضچه های یخی درون غار وگذاشتن پرچم باشگاه که رسالتشان بود به بیرون غار رسیده بودند. ما نیز حرکت کردیم به سمت بیرون در حین مسیر خروج من یاد فیلمی به اسم عنصر پنجم افتادم و تحت عنوان معما مطرح کردم، که در واقع چهار عنصر اصلی شناخته شده آب و باد و خاک و آتش هستند پس عنصر پنجم چیست؟ داشتیم بحث می کردیم که یکی از خانم ها در اثر جذب شدن فکرش نسبت به این موضوع، کمی حواسش پرت شد و سرش ناگهان به سنگ برآمده از طاق کوتاه بالاسری برخورد، صدای دردناکی داشت. پس از چند دقیقه ناگهان متوجه خون ریزی از ناحیه سرش شدیم، که البته بسیار سطحی بود و خداروشکر صدمه چندانی نخورد، و مشکل خاصی بوجود نیامد. با همکاری بچه ها ضد عفونی و پانسمان صورت گرفت.
 

با خروج از غار تاریک و مشاهده ناگهانی برف های سفید، کمی طول کشید تا دید چشممان تنظیم گردد. یاد نصیحت پدرم افتادم که می گفت شاید فلسفه تمرکز در غار این باشه که با بودن در این تاریکی مطلق و ندیدن هیچ روزنه نوری، قدر بینایی چشم های خود را بهتر بدانیم، چرا که نابینایان همیشه از این نعمت خداوند محروم بوده  و هیج روزنه نوری را مشاهده نمی کنند، کم کم پایین رفتیم و از دور بوی جوجه کباب بهروزی را استشمام می کردیم، کاملا بساط پذیرایی فراهم بود، همگی دور هم جمع شدیم تا آخرین برنامه سال ۹۲ باشگاه را در دامن طبیعت جشن بگیریم. گوله برف بازی هم برای خودش در این روزهای پایانی سال لذت بخش بود.
 

حدود ساعت ۳ بود که کم کم آماده برای برگشت شده و پس از آن سوار مینی‌بوس آقای عظیمی شدیم، با کمی جابجایی خوشحال و سرحال در ماشین نشستیم، پس از مدتی کوتاهی که در مسیر حرکت  می کردیم یه حس عجیبی از سکوت غار مرا به فکر فروبرده برد. یکدفعه با شنیدن صدای یک خانم دوست داشتنی دعوت به جابجایی و نشستن کنار ایشان شدم، یه دوست خوب با نامی زیبا و پرمعنی به اسم ترانه به نظر سرشار از انرژی بود. وقتی کنارهم نشستیم  متوجه شدم حرف های زیادی برای گفتن وجود داره، و بازم مثل همیشه زمان کوتاه است. مدت ۲ ساعتی وارد بحث و گفتگو شدیم، موضوع چیزی نمی تونست باشه جز سکوت غار و تحلیل شرایط زندگی بعدی انسان پس از این دنیا
 

چرا همگی دنبال این سکوت آرامش بخش بودیم، بیان هر کلمه از طرف دوستان می تونست معنی و دنیای خودش رو داشته باشه، و خود به خود آدم رو به فکر فرو ببره.  
 

جالب بود ما هر دو نسبت به رفتن از این دنیا حس خوب و کنجکاوی داشتیم، تصورهای ذهنی و حسی خود را با هیجان بیان می کردیم، تا کم کم به تحلیل چند بعدی فضا رسیدیم.
 

همینطورکه پیش می رفت متوجه شدم دوست جدیدم خبرنگاره و از دانش عمومی بالایی نسبت به علوم پایه بخصوص فیزیک برخورداره خیلی خوشحال بودم از این بحث، ترانه صحبت از سیاه چاله ها کرد و اینکه احساسش نسبت به تاریکی و سکوت  غار تصوری از سیاه چاله ها است.
 

و اما یک تعریف از سیاهچاله: منطقه ای در فضا است که نیروی جاذبه اش به قدری قوی است که هیچ چیز نمی تواند از آن فرار کند. سیاهچاله غیرقابل مشاهده است. زیرا حتی نور را هم به تله می اندازد.
اساس توصیف اصولی سیاهچاله بر معادلات نظریه نسبیت عام (general relativity) بنا شده که به وسیله آلبرت اینشتین فیزیکدان متولد آلمان ارایه شد. این نظریه در سال ۱۹۱۶ منتشر شد.

 

در اینجا شاید کلمه معلق بودن که آقای حمیدی اشاره کرد، و خلاء که دوست دیگری گفت و رهایی که حس ترانه بود می تونست دلیلی ماورای ماده داشته باشه.
 

سوال دیگر اینکه آیا ممکن است زمان هم مانند مکان چند بعدی باشد؟ ابدیتی نهفته در هر لحظه، سالیان سال تصور فیزیکدان ها آن بود که فضا سه بعدی است، اما از ابتدای قرن بیستم این تصور شروع به تغییر کرد. در ابتدا این نظریه مطرح شد که شاید فضا چهاربعدی باشد، ولی با گذشت زمان تعداد ابعاد فضا باز هم بیشتر شد تا اینکه امروزه بهترین نظریه های مطرح در فیزیک، فضا را ده بعدی می دانند. در این تصویر، جهان ما با سه بعد فضایی، تنها یک جهان از میان جهان های بی شمار شناور در پهنه کائنات است.
 

اما داستان زمان کاملاً متفاوت است، چراکه از همان آغاز تاکنون، زمان در معادلات فیزیکدان ها همچنان یک بعدی باقی مانده است. در واقع در تمامی طول تاریخ علم، تصور فیزیکدان ها آن بوده که تمامی مسائل شان با همین زمان یک بعدی قابل حل است. «مایکل داف» نظریه پرداز دانشگاه تگزاس در این باره می گوید؛ «وجود بیش از یک بعد زمانی در کائنات، مساله ای بسیار حیرت انگیز و گیج کننده است.»  ایده وجود ابعاد بالاتر جهان، از تلاش فیزیکدان ها برای کشف نیروی واحد و بنیادین کائنات ریشه گرفته است.
 

بسیاری از کیهان شناسان بر این باورند که گذشته از جهان ما، جهان های بی شمار دیگری نیز در پهنه کائنات وجود دارند و هریک از این جهان ها ممکن است تعداد ابعاد مکانی و زمانی کاملاً متفاوتی نسبت به جهان ما داشته باشند. اما واقعاً زندگی در جهانی با ابعاد زمانی چندگانه چگونه خواهد بود؟ «ویلچک» می گوید؛ «پاسخ این سوال، بسیار حیرت انگیز است» و ادامه می دهد؛ « آیا وجود چنین جهانی غیرممکن است؟ نه، فکر نمی کنم چراکه می توان معادلات توصیف کننده چنین جهانی را نوشت. اما آیا پاسخ این معادلات، جهانی شبیه به جهان ما خواهد بود؟ من که بعید می دانم
 

آنقدر بحث شیرین بود که ناگهان متوجه خرید بستنی بسیار خوشمزه که دونفر از دوستان زحمت کشیدند شدیم.
 

موضوعات بحث گسترده می شد، در ادامه مسئله فضا و زمان که خود ارتباط مستقیم و عمیقی با انرژی دارد، کم کم ما را وارد بحث دنیای بی نظیر عشق، روح و انسان کرد؟ واقعا عشق چیست؟ روح چیه؟ رفتن از این دنیا چطوریه؟ چه تغییرات اتفاق خواهد افتاد؟ آیا دنیای ماورای ماده میتونه وجود داشته باشه؟ راز هستی چیست؟ آیا فرقی بین سِر و راز وجود داره؟ نقش ما در این دنیای هستی چیست؟
 

به نظر من این رازها را نمی توان کشف کرد! چون خود انسان بزرگترین راز هستی و طبیعت  است؟
اما شاید خالص بودن و خدمت به هستی راهی برای کسب آرامش باشه؟

 

یک تشبیه کوچک انسان و طبیعت می تواند مقایسه ای  با کوهنوردی و خود کوهنورد باشد ،که در حقیقت کوهنوردی پر از ماجرا و کشف نقطه به  نقطه طبیعت با وسعتی بی نهایت در شرایط سخت و هیجان انگیزاست، و حتی خود کوهنورد در هر شرایطی حال و نگرشش در حال تغییر است و این داستان کوهنوردی و شناخت کوهنورد پایانی نخواهد داشت……..
 

دوستان و همنوردان خوبم با بیان نظرات خود و یادداشت ها و نوشته هاتون به درک این رازها کمک کنید.   

۷ دیدگاه to “پاورقی های یک کوهنورد: «سکوت غار»”

  1. ذبیح ا... حمیدی می گوید:

    مرجان گودرزی عزیز،
    سپاسگزارم از اینکه قلم در دست گرفتی و احساسات و افکارت را با دوستانت درمیان گذاشتی و به این زیبایی آن را به تصویر کشیدی.
    امیدوارم دوستان دیگر نیز مانند شما بکوشند این بخش از سایت را با ارائه دست نوشته های خود همواره پویا و به روز نگه دارند.

  2. روبن سرکیسیان می گوید:

    لذت بردم چه خوبه که انسان عصر صنعت به این دستاورد های علمی جدید مجهز شده که میتونه موضوعی واحد را از چندین بعد و جهت بررسی کنه و تازه آگاه باشه که خیلی کم میدونه و ممکنه افق دیدش درآینده گستردتر بشه اینجوری تو تله خرافات و مطلق گرائیهای مختلف گروهی و دسته ئی و فرقه ای و مذهبی که مدعی شناخت جهان اون هم با نهایت جزیئاتش هستند نیفته.

  3. افسانه می گوید:

    مرجان عزیرم، متنت مثل اون سکوتی که توی غار توصیفش کردی،‌خالص و ناب بود. کاملا تونستم از نوشتت فضای توی غار رو درک کنم عالی نوشتی. بازم از خاطره هات برامون بگو.
    در مورد زمان من همیشه فکر می کنم که چون انسان توی بعد زمان اسیره نمی تونه واقعیت رو ببینه چون برای فهم واقعیت باید بر اون محیط بشیم در حالی که همیشه هرقدرهم می ریم جلو محاط در زمانیم و این قوانین زمانه که بر دانسته ها و درک ما از هستی محیطه و مسلط.ما ناگزیریم بخشی از هستی رو بفهمیم تا روزی برسه که همه چیز معلوم می شه( می بینی بازم می گیم روزی برسه. بازم زمانه که محور اصلیه…)

  4. مسعود حايري می گوید:

    بسیار زیبا بود و جالب و کاشکی همه چنین توجهی داشته باشیم.
    خودم همیشه اعتقاد دارم که شخصی مثل من همزمان در چند جهان حضور داره(دنیاهای موازی) منتهی با تقدم و تاخرهای زمانی و خواب وسیله ای است برای سفر به این زمانها. خیلی دوست داشتم در این زمینه مقاله ای بدم که هیچگاه فرصت نکردم. به همین خاطر عصاره یادداشت شما را گرفتم و لذت بردم

  5. هنگامه رئیسی می گوید:

    سلام به دوست عزیزم که خیلی دلم براش تنگ شده. خیلی خاطره زیبایی بود و چه قلم زیبایی داری.
    متاسفانه من هیچ وقت فرصت پیدا نکردم که توی یکی از این برنامه ها شرکت کنم.
    به نظرم واقعا هر چند وقت یک بار نیاز که آدمی عظمت طبیعت را ببینه تا کمتر عصیان گری کنه.
    بازم ممنون از خاطره زیبات و به امید دیدار.
    یه برنامه هم سمت ما بزارین 😉

  6. مجید فرقانی می گوید:

    درود به دوست گرامی‌ام مرجان
    بسیار زیبا بود… با این شرحی که از این غارنوردی نوشتی… من آرزو می‌کنم که کاش در اون برنامه بودم دست کم در آن سکوت ۵ دقیقه‌ای…

    در مورد دنیای پس از مرگ هم که امشب نیم ساعتی گپ زدیم …

    همیشه پایدار و پیروز باشی

  7. ترانه حمیدی ایران می گوید:

    درود مرجان ِ عزیز؛
    خوش نگاشتی ؛ و در ذِهن به تصویر کشیدی، آنچه را که واقع شد.

    احساس می کُنم، جهان ِ پیرامون ما و جهانی که آدمی تا کنون شناخته است، ساده تر از آن است که مـا می پنداریم؛ هر چند «هَستی» که تا کنـون، با رهاوردِ علم به ما شناسانده شده است، از ساده ترین عناصر و با سرعتی فراتر از نور(که در خلاء امکان پذیر است) شکل گرفته .
    گویا کالبدِ آدمی در این ابعاد، محصور شده و این حَصر، ادله ای مبنی بر این نیست که همه ی «هَستی» همین است که ما توان ِ حضور در آن را داریم. ولی تراژدی این است که فیزیک ِ ما گنجایش اش در همین ابعاد است؛ نه فراتر از آن.
    از دیدی دیگر، چیزهایی هست که ما را دُچار ِ «حیـرت» می کُند؛ همزمانی، رویاها، حس های آشنا و غیره و غیره!
    بررسی ِ هر چیزی(هر چند جُزئی) از دریچه های گوناگون، مانند علمی،فلسفی،ماورائی و غیره، ما را از دُچـار شـُدن به دُگم اندیشی و یک بُعدی دیدن، می رَهـاند.
    «هستی» سـاده «بود»، گستـرده «شـُد» و شاید برای آدمـی، پیچیـده «ماند» و آتی را چه کَس می داند!
    دیدگاه ها را خواندم؛ چه احساسی! و حس ِ اینکه، هنوز هستند کسانی که با یک پاورقی ِ مُستند (در هر جایی؛ فرقی نمی کند،اینجا یا هر جای دیگری)، مانندِ نور(نور ِ خـرَد) گِردِ هَم می آیند و نورها یکدیگر را روشن می کنند.
    امّا تاریکی!
    آن را نیز،
    خودِ راه می دانم؛
    نه گمراهی.

    سپاس بیکران.

دیدگاه خود را بیان کنید