مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه) ـ خاطره ششم (روزه با دماوند ـ دی ماه ۱۳۷۸)
دهم دی ماه ۱۳۷۸ (دقیقاً ۱۴ سال پیش) مصادف با آغاز سال ۲۰۰۰ میلادی بود.
بدینمنظور گروهی از کوهنوردان ایرانی تصمیم داشتند با صعود قله دماوند در آن سال، اولین تابش اشعه آفتاب سال ۲۰۰۰ را از روی بام ایران به نظاره بنشینند.
خیلیها اعتقاد داشتند چنین روزی (یعنی چرخش قرن) ممکن است دارای حال و هوایی معنوی و ماورائی باشد و نباید آن را به راحتی از دست داد. مطمئناً این کوهنوردان علاوه بر داشتن اهداف ورزشی، هدفی این چنین را نیز دنبال میکردند.
ولی تیم ۷ نفره ما بیاطلاع از برنامهریزی آنها و بیتوجه به آن روز خاص، تصمیم داشت برنامه صعود زمستانی یک روزه قله دماوند از مسیر جنوبی را (به طور اتفاقی) در آن روز اجرا کند و من ناخودآگاه در همان روز دست به صعودی زدم که خاطره آن را هرگز فراموش نخواهم کرد. صعودی که با معنویت و ماورای بسیاری توأم شد، من بنابر نیروهایی که نمیتوانم به طور کامل همه آن را توضیح دهم، موفق شدم در یک روز آن هم در فصل زمستان و در حالت روزه این صعود سخت را اجرا کنم و شاهد تابش اولین اشعه خورشید در اولین روز سال دوهزار میلادی از فراز بام ایران «دماوند عزیز» باشم.
و این شرحی است از آن صعود پرمعنا و بیادماندنی من در آن روز خاص ….
*****
به یاد دارم صبح آن روز قبل از روشن شدن هوا از جاده رینه وارد جاده گوسفندسرا شدیم. فکر نمیکردیم موفق شویم و تا گوسفندسرا را با اتومبیل طی کنیم. ولی به دلیل برف کم این اتفاق افتاد و ما با کمترین مشکل به آنجا رسیدیم. (ارتفاع ۳۰۰۰ متر)
در گوسفندسرا قبل از صعود، بچهها به خوردن صبحانه مشغول شدند. ولی من و یکی از همنوردان چیزی نخوردیم چون چند ساعت قبل سحری کاملی خورده بودیم و تصمیم داشتیم به شکل یک روزه این صعود را انجام دهیم.
یعنی صعود یک روزه قله دماوند در زمستان آن هم در حالت «روزه کامل» آیا میشد؟
(در آن سال تمرینات میان هفته من در ماه رمضان به شکل منظم در عصرهای هر روز قبل از افطار به کلکچال و جمعهها به توچال ختم میشد. آن زمان تصمیم داشتم یک ماه کامل روزه بگیرم و کوهنوردی معمولی را هم ادامه دهم.)
از گوسفندسرا که شروع به صعود کردیم، برای احتیاط کمی غذا و چای و تنقلات در کوله جا دادم تا اگر لازم شد و روزه را نتوانستم ادامه دهم، چیزی برای خوردن و آشامیدن داشته باشم.
مسیر کمبرف بود و هوا آفتابی و سرد.
فقط زیر جانپناه و در بعضی قسمتها برف به شکل سفت بود که خیلی سریع و بدون معطلی از آنها رد شدیم و ارتفاع گرفتیم. حدود ۳ ساعت طول کشید تا به جانپناه (قدیمی) بارگاه سوم در ارتفاع ۴۱۵۰ متری رسیدیم.
در طول مسیر روزه گرفتن زیاد اثر نکرده بود. ولی با رسیدن به جانپناه، گرسنگی و تشنگی نمایان شد.
زمانی که به پناهگاه رسیدیم، همنوردم تصمیم گرفت روزهاش را بشکند و افطار کرد. تمام دوستان دیگر هم به من توصیه کردند که همین کار را انجام دهم. ولی تصمیم من جدیتر از این حرفها بود میخواستم آستانه تحمل به گرسنگی و تشنگیام را بسنجم و ببینم تا کجاست.
در جانپناه تیمی را دیدیم که گفتند تعدادی از دوستانشان در راه صعود قله هستند و قصد دارند شب را روی قله بخوابند و از آنجا آفتاب روز اول سال ۲۰۰۰ میلادی را ببینند.
از آنها خداحافظی کردیم و راه صعود قله را پیش گرفتیم. بعد از ۲ ساعت صعود در نزدیکی آبشار یخی در ۵۰۰۰ متری، علیرغم گرسنگی و تشنگی، متوجه شدم سرعت صعودم نسبت به بقیه بیشتر شده و فقط یک نفر به من نزدیک است که از دور فریاد میزد بایستم.
سرعتم را کم کردم تا «ناصر جنانی» به من برسد. او متعجب از سرعتم گفت: تو مگه روزه نیستی، چقدر تند میری؟ کمی با هم استراحت کردیم او چیزی خورد و گفت: مگه تو نمیخوری؟ گفتم: نه هنوز طاقت دارم، شاید کمی بالاتر بخورم.
در اینجا متوجه شدیم بقیه دوستانمان از صعود قله منصرف شده به جانپناه بازگشتند. دو نفری به صعود ادامه دادیم. پس از دور زدن آبشار یخی به شدت احساس ضعف و گرسنگی کردم. با خود اندیشیدیم امکان ندارد بتوانم تا قله دوام بیاورم. هنوز خیلی راه باقی مانده است….
سعی کردم در افکارم غرق شوم و با تمرکز روی موضوعات مختلف از فشار گرسنگی و ضعف رهایی یابم. ولی فایده نداشت و به شدت تحت فشار بودم. ناصر دوباره ایستاد و چیزی خورد و از اینکه من همچنان از خوردن امتناع میکنم متعجب شد….
حالا بعد از سالها فکر میکنم واقعاً چه چیزی عامل اصلی نخوردن روزهام شد! مطمئناً مسائل مذهبی نبود. چون کسی که مسافر است و از شهر خود دور، میتواند روزه نگیرد. فکر می کنم هدف اصلی من از این روزه گرفتن رسیدن به حد تواناییم در مبارزه با گرسنگی و تشنگی بود.
به شیبهای زیر قله جنوبی (پستان) رسیدیم.
شیب زیاد و باد سرد وزیدن گرفته بود. هوای سرد ظاهراً کمی از تشنگیام را کاهش میداد. ولی ضعف و گرسنگی به شدت فشار آورده، فکر میکردم انرژیم رو به پایان است.
با خود نجوا میکردم فقط با اتکا به نیروهای نادیده درونیام میتوانم در این مبارزه یکطرفه و خودخواسته پیروز شوم. ولی آن نیروها کدامین بودند؟
به افرادی فکر میکردم که تاکنون کارهای بزرگی انجام دادهاند و حتی جانشان را در یک لحظه در راه هدفی بزرگ نثار کردهاند و یا به آنهایی فکر میکردم که با داشتن ضعف زیاد جسمی و حتی معلولیت، رکوردهای ورزشی زیادی به ثبت رساندهاند….
قدم به قدم با خود صحبت میکردم. گویی کس دیگری از بیرون این سخنان را به درونم نجوا میکرد….
در این هنگام که احساس میکردم تمام توان و انرژیم پایان یافته است، ناگهان همان صدای درونی گفت تو خواهی توانست و من بلافاصله پاسخ دادم امکان ندارد با این وضعیت به قله برسم حتماً باید چیزی بخورم….
حس خوردن و آشامیدن در وجودم زبانه میکشید و با هر قدم تصمیم میگرفتم در قدم بعدی روزهام را بشکنم. ولی چیزی یا مانعی نمیگذاشت این اتفاق بیافتد….
با اینکه یک آدم مذهبی کامل نیستم، مانند خیلی از انسانها که به هنگام درماندگی رو به خدا و معبود خود میکنند، من هم با او شروع به صحبت کردم. اویی که نمیدیدم ولی در این لحظات سخت احساس میکردم در کنارم حضور دارد. این شاید فقط یک حس بود ولی از آنجایی که تمام بزرگان فکر و اندیشه، دین و عرفان اعتقاد دارند که وجود خدا را به دلیل محدودیت عقل نمیتوان ثابت کرد ولی با احساس و ایمان قوی میشود آن را احساس و ثابت کرد، من هم در آن ساعات دقیقاً به این باور رسیده بودم….
به ارتفاع ۵۴۰۰ متری، یعنی روی تپه گوگردی رسیدیم. آنجا را مانند همیشه بو و گَرد گوگرد فراگرفته بود.
ناصر کمکم داشت از من فاصله میگرفت و جلوتر میرفت و من در پشت او همچنان ادامه میدادم. دیگر فکرم به خوبی کار نمیکرد. فقط قدم از پس قدم برمیداشتم و در درونم میگفتم لحظه ناب رسیدن به روی قله نزدیک است و طعم آن تجربه بینظیر را خواهم چشید.
حدود ساعت دوازده به قله رسیدیم.
وقتی همدیگر را درآغوش گرفتیم از خوشحالی بیاختیار به گریه افتادیم. ولی گریه من از نوع دیگری بود….
حس پیروزی مبارزهای که ساعتها در درونم ادامه داشت و شادمان از این لحظه که گویی بلندترین و رفیعترین قله جهان را فتح کردهام.
شادی آن دقایق برایم از نوع دیگری بود که تا آن زمان مثالش را ندیده بودم. اشک شادی فرو نمینشست و همچنان ادامه داشت و نمیتوانستم آن را کنترل کنم. بیاختیار به نماز ایستادم و با او به گفتگو نشستم.
حضور چیزی را حس میکردم که در کنارم بود و شادی بسیاری را برایم به ارمغال آورده بود و از وجودش انرژی و توان میگرفتم. تحمل این لذت بیش از طاقت جسمیام بود که فقط با اشک میشد آن را آرام کرد.
پانزده دقیقه روی قله بودیم و وقت آن میرسید که آنجا را ترک کنیم و من بدون خوردن چیزی و یا حتی میل به خوردن، نمیخواستم آن لحظات به پایان رسد و پایین بروم.
میدانستم و گویی همان خدا به من میگفت قدر این دقایق را بدان که تکرار نخواهد شد. با همان حالت که گویی پایانی نداشت راه فرود را پیش گرفتیم. شاید بتوان فقط با کلماتی چون سُرور، مستی و بیخبری از آن لحظات یاد کرد….
ما پایین و پایینتر میرفتیم و از قله دور میشدیم و من با حسرت پایان آن دقایق ناب را احساس میکردم.
دوباره به کنار آبشار یخی بازگشتیم و استراحتی کردیم. در آنجا ناصر همچنان متعجب از نخوردن من و اعتراض به اینکه: میترسم یه کاری دست خودت بدی با این روزه گرفتن! و من حیران از اینکه هنوز طاقت دارم و میتوانم ادامه دهم.
دوباره به راه افتادیم و بعد از دو ساعت به جانپناه رسیدیم.
دوستانمان به استقبالمان آمدند. آنها نیز متعجب شدن هنوز روزه دارم. بعد از استراحت، راه گوسفندسرا را پیش گرفتیم که در آن زمان بسیار طولانیتر از همیشه به نظر میآمد.
اوایل دی ماه بود و روزهای کوتاه سال، وقتی به گوسفندسرا رسیدیم، هوا روبه تاریکی و وانت نیسان منتظرمان بود. بدون معطلی سوار شدیم. همان اول راه راننده گفت اذان شده و میتوانی افطار کنی و من با نوشیدن آبی گوارا که طعم آن را هرگز فراموش نخواهم کرد، افطار کرده و روزهام را به پایان رساندم.
بعد از چند پیچ جاده، لقمهای خوردم و با نگاهی به قله که در حال دور شدن از آن بودیم و دیدن سوسوی چراغهای روستاهای دوردست و در حالی که سرمای گزندهای در ماشین حاکم شده بود، با خود گفتم: ما انسانها عجب موجودات پیچیدهای هستیم. گاهی مانند یک زرورق ظریف و شکنندهایم و گاهی مانند یک فولاد محکم و آبدیده….
روانشناسان معتقدند بیشتر اینها به فکر و اراده ما بستگی دارد ولی به نظر من در ورزش کوهنوردی، در درجه اول این عشق به کوه و طبیعت است که ما را به طور خودخواسته به چنین چالشها و مبارزههای درونی میکشاند که البته در پایان لذتی به دست میآوریم که نمونهاش را در پایان هیچ فعالیت ورزشی نمیتوان به دست آورد، به خصوص اگر این لذت توأم با لذایذ معنوی و عرفانی باشد.
معتقدم کوهنوردی ورزشی است که در هر صعود میتوان تجربه جدیدی را از سرگذراند و تازههای بسیاری را کشف نمود.
یکی از ابعاد مهم این ورزش که به ورزش انسانساز و فلسفی مشهور شده، بعد فکری و روحی آن است. بیشتر کوهنوردان مشهور در صعودهای دشوارشان از قدرت فکری و روحی خود بهرهمند شدهاند.
برای من این صعود بیش از آن که با قدرت جسمی و توان فیزیکیام انجام شده باشد، با تکیه بر قدرت فکر و روحیه و توان ذهنیام به وقوع پیوست.
«قدرت فکر و روحیهای» که در یک کلام میتوان اذعان کرد از عظمت و قدرت ناپیدای کوهستان به دست آمده و به منزله ظهور رسیده است.
این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا (مولوی)
ذبیح ا… حمیدی
دی ماه ۱۳۹۲
پینوشت:
از اینکه عکسی از این برنامه نداشتم پوزش میطلبم.
دسامبر 30th, 2013 at 8:45 ب.ظ
جناب آقای حمیدی به اراده فوق العاده شما تبریک می گویم و خوشحالم از اینکه شاگرد استاد بزرگی چون شما هستم همیشه موفق باشید
دسامبر 30th, 2013 at 9:47 ب.ظ
کیست این پنهان مرادر جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خودنمایی می کند
ادعای آشنایی می کند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
استاد ارجمند از گزارش زیبا و تکان دهنده ی شما استفاده کردم. دعا کنیم از این حالات برای کسانی که آرزوی این لحظه ها را دارند نیز قسمت شود!
با اشک شوق گویی لحظه به لحظه و گام به گام همراه شما بودم …
زیارت قبول .
ژانویه 4th, 2014 at 2:16 ب.ظ
ما چو ناییم و صدا در ما ز توست / ما چو کوهیم و ندا در ما ز توست (مولوی)
ژانویه 4th, 2014 at 5:59 ب.ظ
بسیار سپاسگزارم از ارائه این خاطره بسیار زیبا و تاثیرگذار
ژانویه 5th, 2014 at 2:21 ب.ظ
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
مگر یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش
«حافظ»
ژانویه 5th, 2014 at 10:08 ب.ظ
با تشکر و سپاس از احساس پاک و صادقانه جناب آقای حمیدی که به زیبایی آن را در اذهان خوانندگان نقش بستند. اطمینان دارم تمام این حس مربوط به عشق به کوه و انرژی بی مثال آن میباشد. با تمام وجودم این حس صادقانه را به شما تبریک میگویم
خدایا
در ۲ راهی زندگی ام
تابلوی راهت را محکم قرار بده
نکند که با نسیمی راهم را کج کنم . . .
ژانویه 6th, 2014 at 8:50 ب.ظ
مَن از کُجـــا ؟ پَند از کُجـــا؟
بـاده بگــــردان ، سـاقیـــا!
«مولانا»
—————————–
عــالـــی بود… سپاس بیکران.
ژانویه 8th, 2014 at 6:50 ب.ظ
سلام
“بهترین قسمت زندگی آن است که همواره رو به فراز دارد و در تکاپوی رسیدن به نیکوترهاست. بگذار هر روز رؤیایی باشد در دست، عشقی باشد در دل، و دلیلی باشد برای زندگی” آقای جمیدی وصفی زیبا از روزی زیبا کردید، امیداوارم همه ما همیشه در تکاپوی روزهای زیبا و روزهای رو به فراز باشیم و همیشه در کار رسیدن به بهترین ها باشیم و…
ژانویه 11th, 2014 at 2:33 ب.ظ
همنورد گرامی جناب آقای ذبیح ا… حمیدی
عشق به معنی کلمه شدّت محّبت و دوست داشتن است و از هستی رستن
عشق اِعجازی میکند که عقل بر آن حیران است
به قول عمان سامانی
دل بسی زین کارکَرده است و کُند
عشق از این بسیار کَرده است و کُند
محمود گودرزی
ژانویه 13th, 2014 at 10:36 ب.ظ
نخست سپاس فراوان ار این نوشتار دلنشین و برآمده از دل که تحقیقا بر دل نشسته…
به گمانم خاطره ی روایت شده حاکی از تجربه ای شهودی است که خود گواهی است بر حضور فرد در موقعیتی نمادین و یگانه…شاید برای بسیاری خواندن این روایت نوعی تداعی خاطره ای مشابه از جنس تجربه ی زیسته را زنده کرده باشد اما آنچه این نوشتار را برای من ویژه ساخته تایید دربافت های معنوی ای ست که شخص می تواند به شکلی مستقیم تجربه کند…از این روست که ادیان به مناسک این امکان را داده ند تا افراد بتوانند از رهگذر انجامشان تجاربی ناب و ویژه را کسب کرده و گام های عملی برای خودشناسی را بردارند..هرچند نگاه آیینی صرف به مناسک آنها را غالبا به اموری تکراری و عادی بدل ساخته است…
و میوه ی چنین فرصت هایی ، خودشناسی است..
فی الواقع نکته اصلی متن برای من فراهم کردن این فرصت ها و تقویت شرایط و تصمیماتی است که امکان چنین تجارب خودشناسانه ی شهودی را ممکن می سازد…و حضور در طبیعت و مشخصا کوه زمینه ی فراهم کننده ی چنین تجاربی است…تجاربی که زندگی شتابزده و عاری از تامل حداقلی معاصر امکان وقوعشان را کمرنگ نموده است…از این رو به جد معتقدم که همواره باید تلاش هایمان در جهت ایجاد موقعیت های این چنینی باشد تا بتوان فرصت خودشناسی و به چالش کشیدن خود را داشته باشیم.. و کوه و مشخصا هر مجموعه ی نمادینی را که به ما چنین امکانی ارائه می کند را قدر بدانیم…
ژانویه 14th, 2014 at 1:58 ب.ظ
بسیاری از افراد معمولی هیچگاه به حداکثر توان جسمانی خود نمی رسند چرا که فاقد توانایی های لازم برای مدیریت افکار شکست آور خود هستند. و در یک تقلای جسمانی به محض اینکه این فکر به ذهنشان رسید که “این کار از عهده من بر نمی آید.” تلاش خود را متوقف می کنند.بر این اساس است که بخش قابل توجهی از روانشناسی ورزش به این موضوع می پردازد که چطور می توان به ورزشکار یاد داد که از طریق گفتگوی درونی بر طاقت جسمانی خود بیفزاید. از جمله ورزشکارانی که بر این اساس به دستاوردهای درخشانی در طی دوران ورزشی خود دست پیدا کرد “مارک اشپیتز” شناگر اسطوره ای آمریکا است که او یاد گرفت چگونه بر افکار یاس آور خود حین مسابقه غلبه کند.خاطره آقای حمیدی در رابطه با صعود زمستانی به قله دماوند و آن هم در شرایط روزه داری ،یکی دیگر از مثال هایی است که چگونه ورزشکاران از عهده کارهای طاقت فرسای جسمانی بر می آیند:
” به افرادی فکر میکردم که تاکنون کارهای بزرگی انجام دادهاند و حتی جانشان را در یک لحظه در راه هدفی بزرگ نثار کردهاند و یا به آنهایی فکر میکردم که با داشتن ضعف زیاد جسمی و حتی معلولیت، رکوردهای ورزشی زیادی به ثبت رساندهاند. قدم به قدم با خود صحبت میکردم. گویی کس دیگری از بیرون این سخنان را به درونم نجوا میکرد.”
یا
“فقط قدم از پس قدم برمیداشتم و در درونم میگفتم لحظه ناب رسیدن به روی قله نزدیک است و طعم آن تجربه بینظیر را خواهم چشید.”
روشن است که اگر بجای مونولوگ فوق اینگونه افکار در ذهن آقای حمید نقش می بست،هیچگاه این شرایط بوجود نمی آمد:
“حالا که چی؟این همه سختی را تحمل کنم که چه بشود؟” یا “وقتی می توانم چیزی بخورم تا تحملم افزایش یابد چرا این کار را نکنم.” یا “همه می دانند که به لحاظ شرعی می توانی روزه ات را افطار کنی.چرا بیخود با خودت لجبازی می کنی.”
نکته دیگری که در این خاطره قابل توجه است،جایگاه معنوی موضوع است.تعریفی که از بعد معنوی بشر ارائه می شود این است که بعد معنوی آن بخش از فعالیت هایی است که به زندگی فرد معنا می دهد که می بایست دارای دو شرط اساسی باشد. اول اینکه معنا در خارج از وجود فرد باشد و دوم اینکه بسیار بزرگ تر از خود فرد و انگیزه های فعلی اش باشد.از این روست که معنویت آدمی هم می تواند بعد مذهبی به خود بگیرد و هم از کیفیات دیگری نظیر ارزش های انسانی، اخلاقیات و اهداف بلند پروازانه برخوردار باشد:
” حضور چیزی را حس میکردم که در کنارم بود و شادی بسیاری را برایم به ارمغان آورده بود و از وجودش انرژی و توان میگرفتم.”
و به عنوان نکته پایانی، درست است که دستیابی پیدا کردن به اینگونه ذهنیات نیازمند تجربه آموزی و کسب دانش است ولی قاعدتا تقویت ذهن به بدنی قدرتمند نیازمند است.به احتمال قوی اگر آقای حمیدی به لحاظ جسمانی از بنیه لازم برخوردار نبودند،هیچگاه ما خواننده این خاطره تاثیر گذار نبودیم.
ژوئن 22nd, 2014 at 10:12 ب.ظ
جناب حمیدی Master گرامی
گاهی اوقات نیروی عظیمی میتواند شما را شناور سازد واین چه نیرویی است که انسانها بدست میاورند تا شگفتی ساز شوند؟نیروی غریبی که گویی به انسانها ودیعه داده شده تا ناممکن را ممکن سازند،شعله ای که بعضی از انسانها نشان دار شده اند تا آنرا دریافت کنند،این معنویتی که شما بدست آوردید مرزهای گرسنکی و تشنگی را می پیمایدواین مرز معیار علمی نمیشناسد و قوانین خاص خود را داردواین
ره یک شبه بدست نیامده است و ثمره سالها ریاضت و عجین شدن شما با عناصر طبیعت و تعیین مشی از زندگی است که به شما با وقار زیستن را میدهد. آیا در آنجا صدای بال فرشتگان را هم شنیدید؟
هیچ صیادی در جوی حقیری که به مردابی میریزد مرواریدی صید نخواهد کرد.
اگر شما مرواریدی صید کرده اید تنها به خاطر دل به دریا زدن است
مارس 1st, 2015 at 4:14 ب.ظ
استاد حمیدی عزیز درود بیکران بر شما باد
با خواندن خاطره و گشایش های آن بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و سراسر شور و هیجان شدم ،درود بر این اراده پولادین .
چند سال پیش افتخار همراهی در تیم شما را داشتم و افتخار میکنم که افرادی مثل شما در این ورزش فعالیت میکنند ،همواره پیروز و دست خدا در دستتان باد.
…………..
پاسخ :
بسیارسپاسگزارم .
همیشه برفراز باشید.
مارس 2nd, 2015 at 1:52 ب.ظ
به نام خدا
استاد ارجمند جناب آقای حمیدی
مطلب انتقال تجربه ناب یک صعود معنوی را سال گذشته چندین بار مرور کرده بودم
قطعا تصادفی نبوده که مجدداو با اشتیاق دوباره خوانی کردم و باز نکات جدیدی رخ نمود از زیبایی ذهن-روح وآرامش و سکوت درونی
مجددا سپاس
……….
پاسخ:
جناب صائمیان
از توجه و لطف همیشگیتان سپاسگزارم.
اکتبر 15th, 2016 at 12:35 ق.ظ
با سلام … اگر کلاهی بر سر داریم بابد به خاطر این حرکت شما از سرمان به نشانه تشکر برداریم..عالی بود انرژی خاصی تو این خاطره بود که به خود من انتقال داده شد… ممنونم