مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه) ـ خاطره پنجم (قله ماترهورن سوئیس ـ مرداد ماه ۱۳۶۸)
مطمئناً هر خاطرهای باید یا تلخ باشد یا شیرین تا در اذهان باقی بماند و همینطور باید مرور آن و اظهارش برای دیگران با تعیین هدفی مشخص باشد.
در سال ۱۳۹۱ که در چهلمین سال فعالیت کوهنوردی خود بودم، برآن شدم هر از چندگاه به مرور خاطرههای کوتاه و شنیدنی و البته آموزنده خود بپردازم تا شاید برای اهالی کوه و به ویژه برای اعضای جوانتر باشگاه کوهنوردی اسپیلت خواندنی و مفید واقع شود تا ضمن گذراندن دقایقی، درصورت امکان به اندوختههایشان نیز بیافزاید.
این خاطرات ممکن است قبل یا بعد و یا حین اجرای برنامه رخ داده باشند ولی مطمئناٌ همه آنها ارتباط مستقیم با ورزش کوهنوردی خواهند داشت.
نکته آخر این که درصورت امکان عکسی را هم که مرتبط با موضوع باشد در اختیار خوانندگان قرار خواهم داد.
با سپاس
ذ. حمیدی
مؤسس و مسئول باشگاه کوهنوردی اسپیلت
قله ماترهورن (سوئیس) ـ مرداد ماه ۱۳۶۸
این قله را نماد کشور سوئیس مینامند و به خاطر شکل مخروطی و زیبایش که کاملاً سنگی و یخی است، جذابیت فراوانی برای کوهنوردان دارد.
ارتفاع آن ۴۴۷۸ متر و اولین بار در سال ۱۸۶۵ صعود شده و ناگفته نماند از آن موقع تا سال ۲۰۰۰ حدود پانصد کشته برجای گذاشته است.
قله ماترهورن (انتخاب عکس از اینترنت) برنده جایزه عکاسی سونی ۲۰۱۳
و اما شرح حال صعود من:
زمانی که دعوتنامه این برنامه از طرف یک دوست کوهنورد آلمانی به دستم رسید، پسرم تازه متولد شده بود و من مردد از اینکه آیا برنامه را اجرا کنم یا نه؟
به دلیل اینکه میدانستم ممکن است دیگر فرصت اجرای چنین برنامهای پیش نیاید ، بالاخره تصمیم گرفتم این برنامه را با همراهی یکی از همنوردان قدیمی اجرا نمایم.
در نهایت ۲ نفر آلمانی و ما دو نفر ایرانی، تیمی چهارنفره را تشکیل دادیم و بعداز جمع شدن دورهم درآلمان، زمینی به کشور سوئیس سفرکرده ازطریق مسیر روستای «زرمات» راهی صعود قله ماترهورن شدیم.
شب اول برنامه را بعد از چند ساعت راهپیمایی در مسیرهای زیبا و مناطق جنگلی «زرمات» ، در پناهگاه اصلی ماترهورن به صبح رساندیم.
صبح روز بعد به دلیل صخرهای و فنی بودن مسیر، هارنسها را پوشیده، با کلنگ و گرانپون راهی صعود قله شدیم.
در ابتدای مسیر دو دوست آلمانی خیلی سریع از ما فاصله گرفتند و ما به دلیل عدم آمادگی لازم همنوردم ، با سرعت کمتری نسبت به آنها صعود را ادامه میدادیم.
مسیر کاملاً صخرهای و با سنگنوردی به قول امروزیها با درجه ۵٫۸ صعود میشد. زمانی که در ارتفاع حدود ۳۸۰۰ متری به جانپناهی که در لبه پرتگاهی به شکل کلاهک و در فضا ساخته شده بود، رسیدیم، همنوردم به دلیل خستگی دیگر قادر به ادامه مسیر نبود. (ساعت حدود ۱۰:۰۰ صبح)
با نگاهی به بالا متوجه شدم دو دوست آلمانی منتظر ما نشده، به طرف قله حرکت کرده بودند. از آنجا به بعد مسیر شیب بیشتری داشت و حتی در بعضی قسمتها با شیبهای ۹۰ درجه و «منفی» هم روبرو میشد.
با دوستم خداحافظی کرده، تصمیم گرفتم انفرادی و بدون حمایت و Solo fire به قله صعود کنم. (بالاخره جوانی بود و سری نترس و غروری برانگیخته که بانگ میزد: مگر میشود؟ آنها بروند و من که این همه راه را از ایران آمدهام به این سادگی برگردم؟)
در آن زمان به دلیل تمرینات سنگنوردی در آمادگی لازم «فنی» به سر میبردم و از نیروی جوانی بیشتری هم بهرهمند بودم.
بعد از ۲ ساعت صعود و سنگنوردی با درجهای بالاتر که البته در بعضی قسمتها طناب های ثابتی نیز قرار داشت، به یخچال انتهای مسیر رسیدم.
در آنجا متوجه شدم دوستان آلمانی در حال بستن گرانپونها (یخشکن ها) هستند. مسیر انتهایی به دلیل هوای سرد و شیب زیاد، کاملاً یخزده و نیاز مبرم به استفاده از گرامپون و کلنگ داشت.
بلافاصله من هم مشغول بستن گرانپونها شدم.
از آنجایی که دوستان آلمانی من کوهنوردان خیلی جدی و به قولی «حرفهای» نبودند، خیلی زود تسلیم شرایط سخت شدند و به دلیل باد بسیار سرد و شدیدی که میوزید، ناگهان تصمیم گرفتند که از صعود قله صرف نظر کرده، به جانپناه بازگردند.
ولی من همچنان بنابر دلایلی که در بالا ذکر شد به صعود ادامه دادم.
خوشبختانه در بین مسیر (یخچال) میلههایی نصب شده بود که هم برای حمایت مناسب بود و هم محلی بود برای استراحت و نفس تازه کردن.
با هر مشکلی که بود یخچال را صعود کرده، از دور صلیب فلزی بزرگ روی قله را دیدم .
در حدود ساعت یک ظهر بسیار گرسنه و تشنه (به دلیل اینکه چیزی همراه نداشتم) به قله رسیدم و مشغول تماشای مناظر زیبای اطراف شدم.
در این هنگام یک کوهنورد آمریکایی که در حال صعود از کنار او گذشته بودم، به قله رسید. خوشبختانه شکلاتی به من تعارف کرد که خوردن آن باعث شد انرژی تازه ای به دست آوردم، ضمناً با دوربینم عکسی برای یادگاری از من گرفت.
برفراز قله ماترهورن ـ ارتفاع ۴۴۷۸ متر (صلیب فلزی زیر دست راست من دیده میشود)
سپس او پیشنهاد داد با هم فرود برویم که من هم قبول کردم. (البته بدون طناب چون هیچکدام نداشتیم)
بعد از طی حدود ۱۰۰ متر متوجه شدم سرعتش کم است و من به دلیل اینکه باید به دوستانم میرسیدم از او خداحافظی کرده، به طرف پایین حرکت کردم.
از آنجایی که فرود همیشه از صعود سختتر است، بخصوص در مسیرهای سنگی که وسیله فرود هم نداشته باشیم، کار را دوچندان مشکلتر میکند.
در بعضی قسمتها که ثابت داشت، طنابها را گرفته و به شکل آویزان سعی میکردم با استفاده از تیغههای گرانپون، رو به سنگ، فرود بیایم.
به دلیل نوبودن تیغههای گرانپونها این عمل (فرود از سنگ) بسیار راحتتر انجام میشد.
ناگهان در آن لحظه بیاد آوردم گرانپونی که در پا دارم، روز گذشته از مغازهای اجاره کرده بودیم که کاملاً نو و از کارتن بیرون کشیده شده بود. پیش خود گفتم حتماً موقع تحویل باید کلی خسارت هم پرداخت کنیم. ولی به خاطر شرایط دشوار، اهمیت نداده و فکر کردم بالاخره یه کاریش میکنم.
بعد از ۲ ساعت به نزدیکی جانپناه رسیدم که دیدم دوستان آلمانیام در آنجا از فرط خستگی تقریباً زمینگیر شدهاند .
آنها به دلیل خستگی ناشی از حمایت یکدیگر و سنگنوردی زیاد ، دیگر رمقی برای ادامه فرود نداشتند.
وقتی متوجه شدند قله را صعود کردهام، خوشحال شده، برایم کف زدند و تبریک گفتند. کمی با هم صحبت کردیم و متوجه شدم بدشان نمیآید که بایستم و کمی حمایتشان کنم. ولی از شما چه پنهان، چون خیلی خسته بودم، خود را به نشنیدن زده و گفتم باید زودتر پیش همنورد ایرانیم بازگردم و آنها پذیرفتند و من همچنان به تنهایی به طرف پایین حرکت کردم.
وقتی به جانپناه رسیدم، یادداشتی به زبان فارسی روی درب نصب شده بود که از طرف دوست ایرانیم نوشته شده بود که با یک تیم دو نفره ژاپنی به پناهگاه اصلی بازگشته است. به همین دلیل بعد از کمی استراحت فرود را ادامه دادم.
در بین راه توانستم از طنابهای تیمهای دیگر استفاده کرده، چند طول را به راحتی فرود بروم. ولی مسیر طولانی و سنگنوردی در آن تمامنشدنی به نظر میرسید.
در بین راه دوستم را دیدم که وسط دو نفر ژاپنی با طناب در حال فرود رفتن بود.
به او گفتم که زیاد توان حمایت کردن نفر دیگری را ندارم و او چون وضعیت خسته مرا دید، قبول کرد با آن دو نفر ژاپنی ادامه مسیر دهد و من از آنها گذشته، به طرف پناهگاه که از بالا دیده میشد، حرکت کردم.
همچنان گرانپونها در پایم بود و با کمک آنها و با اصطکاک بیشتری به طرف پایین فرود میرفتم.
(شاید برای اولین بار، در آن زمان بود که متوجه شدم تیغههای گرانپون، علاوه بر اینکه برای یخ و برف کاربرد دارد، روی سنگ هم کارایی بالایی دارد.)
حدود ساعت ۷:۰۰ عصر بود که خسته و گرسنه، با دستانی کِرخت و ناتوان به پناهگاه رسیدم. بالاخره ماراتون سنگنوردی صعود این قله به پایان رسیده بود. بلافاصله غذایی خورده، منتظر بازگشت دوستانم شدم.
دوست ایرانیم ساعت ۱۰:۰۰ شب به پناهگاه رسید. گویا همنوردان ژاپنی او بسیار مبتدی و تازهکار بودند. به همین خاطر کار فرود آنها بسیار طول کشیده بود.
دوستان آلمانی هم ترجیح داده بودند در جانپناه بالا که فقط بیسیم و پتو داشت شب را به صبح برسانند.
فردای آن روز حدود ۱۰:۰۰ صبح دو دوست آلمانی به همراه همان کوهنورد آمریکایی که روی قله دیده بودم ، به ما پیوستند.
آنها شب بسیار بدی را به صبح رسانده بودند و از آنجایی که آذوقه کافی نداشتند، بعد از چند دقیقه با سینیهای بزرگ خوراکی از آشپزخانه بیرون آمده و در تراس پناهگاه شروع به خوردن صبحانه کردند.
نمای قله ماترهورن از پناهگاه اصلی، هنگام خوردن صبحانه روز دوم
بعدازظهر همان روز هنگام بازگشت به «زرمات» هرجایی که استراحت میکردیم، دوستان آلمانی با افتخار میگفتند که این کوهنورد ایرانی قله را به تنهایی صعود کرده و از آنجا که اکثراً انسانهای واقعگرا و صادقی بودند، بیشتر از ما خوشحالی خود را ابراز میکردند.
وقتی به دهکده زیبای «زرمات» رسیدیم، یک راست به مغازه اجاره لوازم رفته و باخجالت و کمی هم ترس، گرانپونهای کهنه شده و رنگو رو باخته را از کوله بیرون آورده تحویل مغازهدار دادم و منتظر بودم او عکسالعملی نشان دهد که برعکس، بدون نگاه کردن، آن را به گوشهای گذاشت و خیلی بیتفاوت حساب ما را تسویه کرد. شاید باور کردنی نباشد که این کار او در آن زمان، مرا از صعود قله ماترهورن هم خوشحالتر کرد، چون در آن سالها، هزینه و امکانات اجرای اینگونه برنامهها بسیار مشکل فراهم می شد.
چند ساعت بعد وقتی موضوع را با دوستان آلمانی مطرح کردم، آنها کلی خندیدند و گفتند چون توانستی قله را صعود کنی، ما مخفیانه آن گرانپونها را از مغازهدار خریدیم و اکنون به تو هدیه میدهیم….
و من هاج و واج گرانپونها را گرفته و از حرکت انسانی آن «آدمهای غربی» خوب و دوستداشتی، تعجب کرده و به قول خودشان کلی سورپرایز شدم…..
ذ. حمیدی
مرداد ۱۳۹۲
آگوست 20th, 2013 at 9:14 ق.ظ
خیلی خاطره قشنگی بود از خوندنش لذت بردم و افتخار میکنم اون ایرانی که قله را صعود کرده استاد من در کوهنوردی ,امیدوارم همیشه سلامت باشید ونوشتن این خاطراتتون و ادامه بدید.
آگوست 21st, 2013 at 10:08 ق.ظ
سلام آقای حمیدی، خاطره دلنشینی بود کاشکی در صورت امکان تصاویر بیشتری به همراه خاطرهها ارائه بفرمایید زیرا تصاویر مربوط به هر خاطره انسان را سریعتر و عمیقتر به خاطرهها پیوند میزند اما در هر صورت خاطرهها فراموش نشدنیاند و به قول آبراهام لینکلن، لبخند، بیش از چند لحظه دوام ندارد، اما خاطره ی آن جاودانی است. ممنون که سعی میکنید فراتر از کلیشهها و با تمام وجود به رسالت اجتماعیتان بپردازید.
آگوست 25th, 2013 at 8:38 ق.ظ
سلام ودرود جناب حمیدی
سپاس از خاطره زیبای شما،همه ی ماجرا یک طرف ، بند آخر طرف دیگر ، طعم شیرین انسانیت واقعا فراموش نشدنی است ، امیدوارم همگی هر روز تجربه کنیم
آگوست 26th, 2013 at 9:04 ب.ظ
زنده بــــــــــــــــــــــــــــــــاد آقای حمیدی عزیز…
بسیار لذت بردیم
سپتامبر 8th, 2013 at 7:48 ق.ظ
سلام و درود
خاطره پر معنی بود بازهم از خاطرات ارزشمندتون بنویسید
اکتبر 2nd, 2013 at 7:08 ب.ظ
Dear Mr. Hamidi,
Getting to know you is one of the most marvelous incident of my life. I cordially wish I could join your team in more ascendings to Iranian’s gorgeous summits in close future!
Sincerely yours, elham