سه داستان کوتاه و مستند کوهنوردی(به قلم مسئول باشگاه)
*سه داستان کوتاه و مستند کوهنوردی*
(۱)
حدود ظهر بود که از روستا به طرف کوه حرکت کردند.
تعدادشان ۵ نفر بود.
مسیر از داخل دره طویلی شروع شده ، در کنار رودخانه ادامه مییافت .
سرسبزی مسیر و لطافت هوای اردیبهشت ماه لذت صعود را دوچندان میکرد ولی جوانترین عضو گروه از همان ابتدا احساس بدن درد و گلو درد شدیدی داشت.
هر چه به پیش میرفتند حال او بدتر میشد ولی چیزی بر زبان نمیآورد زیرا مراقب بود تا دیگران متوجه حال بد او نشوند.
زمانی که دیگر نای راه رفتن نداشت با آخرین ذرات انرژیاش به محل شبمانی رسیدند.
چادر قدیمی و بدون کف آنها با آن پتوهای سربازی مشکی رنگ نمیتوانست محل مناسبی برای استراحت یک بیمار باشد.
با اولین غرش آسمان ، باران هم شروع شد.
کمکم بقیه متوجه حال بد او شدند که به حالت تب و لرز دچار شده بود. همگی جوان بودند و چیزی را به غایت جدی نمیگرفتند حتی مریض مورد نظر ما را …
شام خوردند و خوابیدند و جوان همچنان در زیر پتو در حال لرزیدن بود.
کمکم متوجه شدند آب باران در حال جاری شدن به کف چادر است .
بزرگترینشان گفت :باید دور چادر جوب بکنیم.
بقیه به همین کار مشغول شدند و او از زیر پتو در حالی که رطوبت و خیس شدن را در زیر خود احساس میکرد ، به صحبتهای آنان گوش میکرد.
کمکم خوابش برد .
کمی بعد بیدار شد و از دیدن خوابهای آشفته و بی سر و ته که در مواقعی هم بسیار واقعی به نظر میآمد به ستوه آمده بود.
باران همچنان در حال بارش بود .
در خواب و بیداری شنید که بقیه چادر را ترک کرده به طرف قله حرکت کردهاند.
حالا دیگر هوا روشن شده بود و از باران خبری نبود .
با حالت تب و لرز به سختی به پا خواست.
بله ! همه رفته بودند و او را با آن حال نزار تنها گذاشته بودند.
روی پاهایش به سختی میتوانست بایستد .
پس دوباره دراز کشید و به خواب رفت.
دفعه بعد که بیدار شد ناخودآگاه تصمیم گرفت به طرف روستا بازگردد.
کفشهای سربازی را پوشید و کوله بردوش با حالتی گیج و منگ به راه افتاد.
به فکر خوردن چیزی نبود .
تمامی وسایلش خیس شده بود .
پاکوب را پبدا کرد و به راه افتاد.
عطر گلها و سبزیهای تازه که بعد از بارش باران فضا را سحرانگیز کرده بود در او اثر کرد و مشامش را نواخت .
یادش بود که بعدازظهر اتوبوسی از ده به طرف شهر حرکت خواهد کرد.
ولی راه پایانی نداشت و تمام نمیشد!
با هر جانکندنی بود قبل از حرکت اتوبوس به آنجا رسید .
در آخرین صندلیهای اتوبوس جا گرفت و جسم ناتوانش را در آن قرار داد.
اتوبوس از جاده های زیبا و دلانگیز عبور میکرد و به شهر نزدیک میشد.
ساعتی بعد مسافری به او گفت : رسیدیم ، بیدار شو!
از خواب کابوسوار خود بیدار شد و جسم ناتوانش را به نزدیکترین درمانگاه رساند.
نِسِن – آزادکوه ۱۳۵۵
================
(۲)
ساعتی از تاریکی شب گذشته بود و اعضای تیم خستگی یک روز کوهنوردی را با تمام وجودشان حس میکردند ولی باید ساعتی دیگر ادامه میدادند تا به محل شبمانی مناسبی برسند.
همانگونه که پشت سر هم در صفی طویل ، آرام و بیصدا مسیر را ادامه میدادند ، ناگهان متوجه شدند قرص ماه در حال طلوع است و نور آن کم کم تاریکی شب را میشکافد.
آن ها ماه را میدیدند که از میان «هفتی (v) »درهای که در آن در حال صعود بودند در حال بالا آمدن است ولی ناگهان در کمال تعجب متوجه شدند آن شیء نورانی ماه نیست! هرچند در ابتدا شباهت کاملی به ماه داشت ولی حالا بزرگ و بزرگتر شده و تمام محدوده دید آنها را پوشانده بود!
بعضیها سر و صدایی کردند ، بعضیها هم ترسیده بودند و برخی هم آرام ، با حالت بهت زدگی به منظره پیش رویشان نگاه میکردند.
بعد از چند دقیقه آن نور درخشان محو شد و آسمان به همان رنگ سابق و همیشگی خود بازگشت !
یعنی آسمانی تاریک و پرستاره بدون هیچ اثری از ماه !
هر کس نظری داد و عقیدهای را ابراز کرد و تیم بدون آنکه نتیجهگیری خاصی کرده باشد به مسیر خود ادامه داد.
****
بعد از دو روز که به شهر بازگشتند،در جراید خواندند که شیء نورانی و ناشناختهای در همان تاریخ و در آسمان همان منطقه که آنها کوهنوردی میکردند دیده شده است ولی کسی نتوانسته آن را شناسایی کند!
زنجان به ماسوله ۱۳۵۸
==============
(۳)
زن و مرد در کنارهم نشسته بودند و در دنیای خود غوطه میخوردند.
حس مشترکی هر دوی آنان را به هم نزدیک کرده ولی سخنی در میان نبود.
نگاههای هر دو با تمنای جوانی ، نگاه دیگری را میجست…
مناظر زیبای پاییزی در قاب پنجره اتومبیل از برابر دیدگانشان میگذشت و نسیمی ملایم گیسوان زن را به رقص درآورده بود.
مرد با تمام وجود ، حضور زن را در کنارش حس میکرد.
گوئیتنهایشان به نجوا در آمده و با هم به گفتگو نشسته بود؛
«توئی که نمیشناسمت ؛
بیا و بر این روح سرکش و ناآرام مرهمی باش و بر زخمهای آن التیامی بخش. شاید حضور تو سرآغازی باشد بر پایان رنجها و دردهای بیکران من»
هر دو در درون خود به خوبی آن صدا و پژواک آن را میشنیدند ولی افسوس که این صدا که همواره خوشترین صداست ، در آن زمان و در آن مکان محو گردید و برای همیشه به فضای لایتناهی پیوست ولی عطر خوش آن مدتها در آنجا باقی ماند…
مسافت کوتاه بود و هر دوی آنان به مقصد رسیدند.
کوله ها را برداشتند و هرکدام راه خود را در پیش گرفتند.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند«حافظ»
پس قلعه – توچال ۱۳۵۹
ذبیحاله حمیدی
تاجیکستان – بیسکمپ قله کورژنفسکایا
مرداد ۱۳۹۴
پینویس: همباشگاهیهای گرامی میتوانند ۶ قسمت دیگر «پاورقیهای یک کوهنورد » را که از تاریخ ۱۳۹۲،۱۱،۹ در قسمتی به همین نام که در سمت راست صفحه اول سایت (خانه)و در بخش دستهها – ردیف ۸ طبقه بندی شده ،مطالعه نمایند.
همانگونه که در اولین قسمت پاورقی توضیح داده شده است شما نیز میتوانید به قلم خود مطلبی را به این بخش اضافه نمایید.
سپتامبر 30th, 2015 at 8:13 ب.ظ
بسیار زیبا.
قلمتون پایدار.
شخصا از خوندن تک تکشون لذت بردم…
سپتامبر 30th, 2015 at 8:57 ب.ظ
تحقق بخشیدن به افسانه شخصی یگانه وظیفه آدمیان است همه چیز تنها یک چیز است و هنگامی که آرزوی چیزی را داری سراسر کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی
کیمیاگر
پالو کویلو
برگردان آرش حجازی
من باب نوشته سوم
اکتبر 4th, 2015 at 7:58 ب.ظ
بادرود وسپاس.
کوتاه نویسی وپرمعنا نویسی جسارتی میخواهد که درنهاد شما وجود دارد.
داستان سوم گونه ای شبیه سینما سه بعدی برای من بود.باکمی تمرکز واحساس میتوان کامل خودرا جای شخصیتهای داستان گذاشت.
ممنون از قلم زیبایتان آقای حمیدی.
همواره پاینده باشید.
فوریه 14th, 2016 at 11:47 ق.ظ
جناب حمیدی نثر بسیار شیوا و دلنشین دارید. خواندن این وقایع بسیار جذاب و سرشار از هیجان است. سپاس.
سپتامبر 1st, 2017 at 6:08 ب.ظ
ممنون از سایت خوبتون . هر روز به سایتتون سر میزنم و مطالب جدید رو میخونم !