بازنشر یک خاطره: یک هفته زندگی با قله توچال ـ خرداد ماه ۱۳۷۷

ارسال شده توسط در 1 اکتبر 2018 ۲ دیدگاه | دسته بندی شده در آخرین اخبار, اخبار, خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه), گالری

مروری بر خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه اسپیلت)

 

بازنشر یک خاطره: یک هفته زندگی با قله توچال ـ خرداد ماه ۱۳۷۷

از تیر ماه سال ۱۳۷۵ تا مدت‌ها به دلیل مشکلاتی قادر به اجرای برنامه‌های چندروزه نبودم. پس بالطبع جهت آمادگی جسمانی و خواباندن عطش ورزش و صعود و دور شدن از افسردگی و ….، جمعه‌ها صبح زود به قله توچال صعود می‌کردم و میان هفته هم به کلک‌چال می‌رفتم.

در همین بین در یکی از هفته‌های خرداد ماه سال ۱۳۷۷، چند روزی تعطیل شد و فرصتی پیش آمد تا برنامه‌ای چندروزه را اجرا کنیم. ولی دریغ که این فرصت برای من که باید در شهر می‌ماندم و به مسئولیت‌هایم رسیدگی می‌کردم همچنان مهیا نبود. ضمناً باید میان هفته سرکار هم می‌رفتم و امکان نداشت که کارم را (صددرصد) تعطیل کنم.

با ناصر جنانی صحبت کردم که آیا می‌شود هفت روز پشت‌سرهم به قله توچال صعود کرد و بعد سرکار رفت و شب هم در منزل بود؟

گفت: “یعنی چی؟! هم کوهنوردی، هم کار، هم خانواده، همه با هم؟!”

بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: “شاید بشه، بیا امتحانش کنیم.”

هماهنگی کردیم و قرار شد از شنبه ۱۳۷۷٫۴٫۲۳ تا جمعه ۱۳۷۷٫۴٫۲۹ این صعودها را انجام دهیم.

مسیر صعود را پارک جمشیدیه ـ اردوگاه کلک‌چال ـ گردنه پیازچال و قله توچال انتخاب کردیم. ساعت حرکت هر روز ۵:۰۰ بامداد از جمشیدیه و بازگشت به همان نقطه حدود ساعت ۱۴:۰۰ تخمین زده شد. بدین‌ترتیب می‌توانستیم بعدازظهرها سرکار حاضر باشیم و شب‌ها هم به خانه و خانواده برسیم.

مطالبی که پس از این مقدمه خواهید خواند، شرح مختصری از این صعودهای هفت‌روزه است که در همان موقع یادداشت شده، که فکر می‌کنم اکنون زمان انتشار آنها فرا رسیده است.
«امیدوارم برایتان جالب و خواندنی باشد.»

*****

شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۷۷

ساعت ۵:۰۰ صبح سرقرار، اول پارک جمشیدیه منتظرم. ناصر جنانی امروز به دلیل مشغله فراوان کاری نمی‌توانست همراهیم کند. دیروز ۲۲ خرداد توچال را به جای امروز صعود کرده و از فردا همراهیم خواهد کرد. جوانی از گروه «خانه کوهنوردان» سرقرار حاضر است. با هم به طرف کلک‌چال به راه می‌افتیم.

این روزها از پارک جمشیدیه تا کلک‌چال صدای بلبلان، صعودکنندگان را همراهی می‌کند و خلوتی روز شنبه هم مزید علت می‌گردد تا صعود کاملاً فرحبخش شود.

بدون معطل شدن در اردوگاه به طرف گردنه شیرپلا و کلک‌چال به راه می‌افتیم. وقتی آخرین قسمت‌های سربالایی به پایان می‌رسد به طرف پیازچال سرازیر می‌شویم. گویی وارد دره‌ای از سرزمین رویایی «جنان» گشته‌ایم. در این فصل از سال زیبایی و سرسبزی دره پیازچال به حد غایت رسیده است.

درست وقتی که به سرچشمه می‌رسیم، آفتاب هم ما را می‌یابد و نورش را به چمن‌زاران پیازچال می‌تاباند که گل‌های زرد کوچک وسط آنها مانند لامپ‌های ریزی شروع به برق زدن می‌کند. پس از خوردن صبحانه، دوست جوانم به دلیل داشتن کلاس درس به شهر برمی‌گردد و من به طرف قله رهسپار می‌شوم.

ساعت ۹:۴۵ صبح تکیه‌ام را به دیوار فلزیِ داغ شده پناهگاه اردلان داده‌ام و نظارگر قله‌های روبرو هستم. این مسیر با شیب‌های مختلف مانع خسته شدن ممتد کوهنورد می‌شود و احتمالاً یک الی دو کیلومتر از مسیر «معمولی» دربند به توچال دورتر است ولی در مقابل بسیار متنوع، زیبا و خلوت می‌باشد. (حتی جمعه‌ها)

حدود ساعت ۱:۰۰ بعدازظهر به پای ماشین می‌رسم. حس می‌کنم کمی گرمازده شده‌ام چون قسمت کلک‌چال به جمشیدیه واقعاً گرم بود. در ضمن ایجاد تاول‌هایی را در پاهایم احساس می‌کنم. نمی‌دانم اگر هر روز این چنین گرم باشد چه باید کرد. زیاد فکرش را نمی‌کنم چون باید هرچه سریعتر سرکار حاضر باشم. پس با ماشین به طرف شهر شلوغ تهران به راه می‌افتم.

صبح روز بعد:

امروز سرقرار آقایان ناصر جنانی و مهدی شیرازی (از خانه کوهنوردان تهران) و آقای محمدرضا رهبری (از باشگاه دماوند) حاضر هستند. چهار نفری به طرف کلک‌چال راه می‌افتیم. امروز هوا به نظر ابری می‌رسد و این جای بسیار خوشحالی است. ولی من از ترس گرمای دیروز یک جفت کفش سبک اضافه همراه آورده‌ام که موقع برگشت از آن استفاده کنم.

آقای شیرازی تا گردنه شیرپلا همراهیمان می‌کند و به دلیل مشغله‌کاری از همانجا بازمی‌گردد و ما سه نفری به طرف قله به راه می‌افتیم. ساعت ۹:۳۰ به قله می‌رسیم. یک صعودکننده دیگر از طرف شیرپلا به قله می‌رسد و سریع بازمی‌گردد.

در موقع بازگشت، نزدیکی‌های کلک‌چال بارانی بر سر و رویمان می‌بارد که هوا را نسبتاً خنک و دلچسب می‌نماید. وقتی پای ماشین می‌رسیم، بدون معطلی به طرف کارهای روزمره‌مان رهسپار می‌شویم.

روز سوم ساعت ۵:۰۰ صبح:

امروز روز تعطیل است (اربعین) و حدس ما این هست که در قله تنها نباشیم.

من و آقایان جنانی و رهبری جهت دیداری دوباره از توچال سرقرار حاضریم. هوا ابری و مثل دیروز خنک است. مانند ساعات روز گذشته به کلک‌چال و پیازچال و قله می‌رسیم. ولی امروز قله توچال بجز ما پذیرای چندین تن از کوهنوردان مشتاق دیگر هم هست.

توقفمان بر روی قله کمی به درازا می‌انجامد. به هنگام بازگشت از قله فکر کردم تنها چیزی که تکرار آن انسان را خسته نمی‌کند طبیعت است. اکنون با اینکه پاهایمان خسته‌اند ولی روحمان همچنان مشتاق تماشای زیبایی‌های این مسیر می‌باشد.

امروز خوشبختانه سرکار نمی‌رویم و یک راست به طرف منزل راه می‌افتیم.

صبح روز سه‌شنبه:

امروز به جز من و آقاناصر، آقای شیرازی نیز همراهمان است. ساعت ۷:۰۰ صبح به گردنه شیرپلا می‌رسیم. آقای شیرازی با خواندن آوازی دلنشین ترکمان می‌کند. امروز هم روز کاملاً خلوت و خنکی است.

به راستی این خلوتی چقدر به زیبایی و شکوه کوهستان می‌افزاید و عظمت کوه و تلاش انسان برغلبه به آن را دوچندان نمایان می‌کند. وقتی از سر قله به شهر می‌نگریم واقعاً درمی‌یابیم که این کوه نعمت بزرگی برای این شهر می‌باشد. فقط با چند ساعت تلاش می‌شود به چنین آرامش و زیبایی رسید و از آن بهره‌مند شد.

وقتی پس از طی چند ساعت به مرکز شهر بازمی‌گردم و از خیابان‌های شلوغ و پرسروصدا و دودآلود می‌گذرم، متوجه می‌شوم که زندگیمان بدون طبیعت چقدر کسل‌کننده و غیرطبیعی است.

آغاز پنجمین روز صعود:

امروز آقای رهبری پس از یک روز استراحت به جمع من و آقاناصر ملحق می‌گردد. به قول ایشان دیگر در سرازیری هستیم و فقط ۳ روز دیگر باقی مانده است. ولی من فکر می‌کنم که دیگر تصمیم ما به عشقی تبدیل گشته که تا پایان روز هفتم آرام نخواهد گرفت.

امروز ۲ نفر را در طی مسیر دیدیم. اولین نفر را سرقله، او راننده تاکسی بود و می‌گفت اگر هفته‌ای یک روز (در بین هفته) این بالا نیایم، نمی‌توانم پشت فرمان و در میان خیابان‌های شلوغ شهر دوام بیاورم. چهره او بسیار بشاش، صمیمی و دوست‌داشتنی به نظر می‌آمد. فکر کردم اگر روزی در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران او را هنگام رانندگی می‌دیدم باز هم چهره‌ای چنین بشاش داشت….

دومین نفر را که پیرمردی مسن بود در موقع بازگشت و در چشمه پیازچال دیدیم. از ما سراغ مسیر دارآباد را می‌گرفت و می‌گفت از ساعت ۶:۰۰ صبح براه افتاده‌ام و حالا که حدود ساعت ۱۲:۳۰ ظهر است به اینجا رسیده‌ام. ما پیشنهاد بازگشت از همان مسیر را به او دادیم. ولی با کمال تعجب دیدیم پیرمرد به دنبال تنوعی در مسیر بازگشت می‌گردد و گفت لااقل بیاید با هم از قله کلک‌چال به طرف جمشیدیه بازگردیم که مسیری نسبتاً طولانی است که با توجه به سرعت کم ایشان شب هم نمی‌رسیدیم. بالاخره با توضیحات ما راضی شد که بازگردد. وقتی از پایین دره پیازچال به بالا نگاه کردم دیدیم کم‌کم دارد به طرف پایین راه می‌افتد. با خود گفتم عجب پیرمرد جالب و در عین حال ماجراجویی است که تنها و با توجه به ناتوانی جسمی‌اش می‌خواهد این مسیر را طی کند. ولی بعد با خود گفتم او هم عاشقی است از جمع عاشقان طبیعت.

صبح روز ششم:

امروز من و آقاناصر سرقرار حاضریم و گویی کسی دیگری نمی‌آید. هر دو از دردهای متعدد پاهایمان کمی نالانیم و همینطور از کم‌خوابی. چون این روزها فقط ۴ ساعت می‌خوابیم. با حساب آقاناصر کلی کمبود خواب داریم ولی برخلاف مطالب بالا از همان آغاز حرکت حس می‌کنیم نیرویی اضافه در درونمان به وجود آمده است. چون سرعتمان بسیار بیشتر از روزهای قبل بود. مسیر را تا کلک‌چال ۵۰ دقیقه و از آنجا تا چشمه ۴۵ دقیقه و از چشمه تا قله را در ۱ ساعت و ۱۵ دقیقه طی می‌کنیم و خود متعجبیم از این امر! (البته زمان استراحت‌ها درنظر گرفته نشده است.)

صبح جمعه، آخرین روز (هفتمین صعود):

امروز آقای شیرازی با کوله‌پشتی سرقرار حاضر است و مشخص است که تا قله همراهمان خواهد بود. هر سه به طرف بالا راه می‌افتیم. وقتی سر قله می‌رسیم، حدود ساعت ۹:۴۵ می‌باشد و سیل مشتاقان توچال را می‌بینیم که گروه گروه به قله می‌آیند و پس از چند دقیقه استراحت به طرف پایین بازمی‌گردند.

امروز آخرین روز تلاش یک‌هفته‌ای ما است. تلاشی که در حین گرفتاری‌های مختلف زندگی، نمودار شده است. تلاشی که حاصل آن در طول یک هفته، مساوی بود با:

حدود ۱۶۰ کیلومتر کوهپیمایی (هر روز حدود ۲۳ کیلومتر)

حدود ۱۷۰۰۰ متر صعود (ارتفاع) از سطح دریا (هر روز حدود ۲۴۰۰ متر)

حدود ۷۲ ساعت استفاده از کوهستان و در دامان آن بودن (۳ شبانه‌روز تمام)

«که این همه را مدیون نزدیکی قله ۳۹۷۰ متری توچال به تهران می‌دانیم و بس.»

 

ذ. حمیدی

تیر ماه ۱۳۷۷

 

بازنشر مهر ماه ۱۳۹۷

 

پی نوشت:

خوانندگان گرامی توجه نمایید، ۱۵ خاطره کوهنوری مسئول باشگاه اسپیلت در بخش «خاطرات کوهنوردی» در همین سایت آرشیو می باشد که درصورت تمایل می توانید مطالعه کنید.

 

۲ دیدگاه to “بازنشر یک خاطره: یک هفته زندگی با قله توچال ـ خرداد ماه ۱۳۷۷”

  1. رضا می گوید:

    زنده باد جناب استاد.
    با قلم شیوایتان ما را سهیم کردید در لذت صعودتان

  2. علیرضا برزگر می گوید:

    با سلام بارها این خاطره را خوانده ام وهر بار مطلب تازه‌ای از آن یاد گرفتم،درود به استاد حمیدی و باشگاه اسپیلت

دیدگاه خود را بیان کنید