بازنشر مروری بر خاطرات کوهنوردی مسئول باشگاه – خاطره ششم«روزه با دماوند»دیماه ۱۳۷۸

ارسال شده توسط در 13 ژوئن 2018 بدون دیدگاه | دسته بندی شده در آخرین اخبار, اخبار, خاطرات کوهنوردی (مسئول باشگاه), گالری

دهم دی ماه ۱۳۷۸ مصادف با آغاز سال ۲۰۰۰ میلادی بود.  

بدین‌منظور گروهی از کوهنوردان ایرانی تصمیم داشتند با صعود قله دماوند در آن سال، اولین تابش اشعه آفتاب سال ۲۰۰۰ را از روی بام ایران به نظاره بنشینند.  

خیلی‌ها اعتقاد داشتند چنین روزی (یعنی چرخش قرن) ممکن است دارای حال و هوایی معنوی و ماورائی باشد و نباید آن را به راحتی از دست داد. مطمئناً این کوهنوردان علاوه بر داشتن اهداف ورزشی، هدفی این چنین را نیز دنبال می‌کردند.  

ولی تیم ۷ نفره ما بی‌اطلاع از برنامه‌ریزی آنها و بی‌توجه به آن روز خاص، تصمیم داشت برنامه صعود زمستانی یک روزه قله دماوند از مسیر جنوبی را (به طور اتفاقی) در آن روز اجرا کند و من ناخودآگاه در همان روز دست به صعودی زدم که خاطره آن را هرگز فراموش نخواهم کرد. صعودی که با معنویت و ماورای بسیاری توأم شد، من بنابر نیروهایی که نمی‌توانم به طور کامل همه آن را توضیح دهم، موفق شدم در یک روز آن هم در فصل زمستان و در حالت روزه این صعود سخت را اجرا کنم و شاهد تابش اولین اشعه خورشید در اولین روز سال دوهزار میلادی از فراز بام ایران «دماوند عزیز» باشم.
و این شرحی است از آن صعود پرمعنا و بیادماندنی من در آن روز خاص ….
  

**********  

به یاد دارم صبح آن روز قبل از روشن شدن هوا از جاده رینه وارد جاده گوسفند‌سرا شدیم. فکر نمی‌کردیم موفق شویم و تا گوسفندسرا را با اتومبیل طی کنیم. ولی به دلیل برف کم این اتفاق افتاد و ما با کمترین مشکل به آنجا رسیدیم. (ارتفاع ۳۰۰۰ متر)  

در گوسفندسرا قبل از صعود، بچه‌ها به خوردن صبحانه مشغول شدند. ولی من و یکی از همنوردان چیزی نخوردیم چون چند ساعت قبل سحری کاملی خورده بودیم و تصمیم داشتیم به شکل یک روزه این صعود را انجام دهیم.  

یعنی صعود یک روزه قله دماوند در زمستان آن هم در حالت «روزه کامل» آیا می‌شد؟  

(در آن سال تمرینات میان هفته من در ماه رمضان به شکل منظم در عصرهای هر روز قبل از افطار به کلک‌چال و جمعه‌ها به توچال ختم می‌شد. آن زمان تصمیم داشتم یک ماه کامل روزه بگیرم و کوهنوردی معمولی را هم ادامه دهم.)  

از گوسفندسرا که شروع به صعود کردیم، برای احتیاط کمی غذا و چای و تنقلات در کوله جا دادم تا اگر لازم شد و روزه را نتوانستم ادامه دهم، چیزی برای خوردن و آشامیدن داشته باشم.  

مسیر کم‌برف بود و هوا آفتابی و سرد.  

فقط زیر جانپناه و در بعضی قسمت‌ها برف به شکل سفت بود که خیلی سریع و بدون معطلی از آنها رد شدیم و ارتفاع گرفتیم. حدود ۳ ساعت طول کشید تا به جانپناه (قدیمی) بارگاه سوم در ارتفاع ۴۱۵۰ متری رسیدیم.  

در طول مسیر روزه گرفتن زیاد اثر نکرده بود. ولی با رسیدن به جانپناه، گرسنگی و تشنگی نمایان شد.  

زمانی که به پناهگاه رسیدیم، همنوردم تصمیم گرفت روزه‌اش را بشکند و افطار کرد. تمام دوستان دیگر هم به من توصیه کردند که همین کار را انجام دهم. ولی تصمیم من جدی‌تر از این حرف‌ها بود می‌خواستم آستانه تحمل به گرسنگی و تشنگی‌ام را بسنجم و ببینم تا کجاست.  

در جانپناه تیمی را دیدیم که گفتند تعدادی از دوستانشان در راه صعود قله هستند و قصد دارند شب را روی قله بخوابند و از آنجا آفتاب روز اول سال ۲۰۰۰ میلادی را ببینند.  

از آنها خداحافظی کردیم و راه صعود قله را پیش گرفتیم. بعد از ۲ ساعت صعود در نزدیکی آبشار یخی در ۵۰۰۰ متری، علی‌رغم گرسنگی و تشنگی، متوجه شدم سرعت صعودم نسبت به بقیه بیشتر شده و فقط یک نفر به من نزدیک است که از دور فریاد می‌زد بایستم.  

سرعتم را کم کردم تا «ناصر جنانی» به من برسد. او متعجب از سرعتم گفت: تو مگه روزه نیستی، چقدر تند میری؟ کمی با هم استراحت کردیم او چیزی خورد و گفت: مگه تو نمی‌خوری؟ گفتم: نه هنوز طاقت دارم، شاید کمی بالاتر بخورم.  

در اینجا متوجه شدیم بقیه دوستانمان از صعود قله منصرف شده به جانپناه بازگشتند. دو نفری به صعود ادامه دادیم. پس از دور زدن آبشار یخی به شدت احساس ضعف و گرسنگی کردم. با خود اندیشیدیم امکان ندارد بتوانم تا قله دوام بیاورم. هنوز خیلی راه باقی مانده است….  

سعی کردم در افکارم غرق شوم و با تمرکز روی موضوعات مختلف از فشار گرسنگی و ضعف رهایی یابم. ولی فایده نداشت و به شدت تحت فشار بودم. ناصر دوباره ایستاد و چیزی خورد و از اینکه من همچنان از خوردن امتناع می‌کنم متعجب شد….  

حالا بعد از سال‌ها فکر می‌کنم واقعاً چه چیزی عامل اصلی نخوردن روزه‌ام شد! مطمئناً مسائل مذهبی نبود. چون کسی که مسافر است و از شهر خود دور، می‌تواند روزه نگیرد. فکر می کنم هدف اصلی من از این روزه گرفتن رسیدن به حد تواناییم در مبارزه با گرسنگی و تشنگی بود.  

به شیب‌های زیر قله جنوبی (پستان) رسیدیم.  

شیب زیاد و باد سرد وزیدن گرفته بود. هوای سرد ظاهراً کمی از تشنگی‌ام را کاهش می‌داد. ولی ضعف و گرسنگی به شدت فشار آورده، فکر می‌کردم انرژیم رو به پایان است.  

با خود نجوا می‌کردم فقط با اتکا به نیروهای نادیده درونی‌ام می‌توانم در این مبارزه یک‌طرفه و خودخواسته پیروز شوم. ولی آن نیروها کدامین بودند؟  

به افرادی فکر می‌کردم که تاکنون کارهای بزرگی انجام داده‌اند و حتی جانشان را در یک لحظه در راه هدفی بزرگ نثار کرده‌اند و یا به آنهایی فکر می‌کردم که با داشتن ضعف زیاد جسمی و حتی معلولیت، رکوردهای ورزشی زیادی به ثبت رسانده‌اند….  

قدم به قدم با خود صحبت می‌کردم. گویی کس دیگری از بیرون این سخنان را به درونم نجوا می‌کرد….  

در این هنگام که احساس می‌کردم تمام توان و انرژیم پایان یافته است، ناگهان همان صدای درونی گفت تو خواهی توانست و من بلافاصله پاسخ دادم امکان ندارد با این وضعیت به قله برسم حتماً باید چیزی بخورم….  

حس خوردن و آشامیدن در وجودم زبانه می‌کشید و با هر قدم تصمیم می‌گرفتم در قدم بعدی روزه‌ام را بشکنم. ولی چیزی یا مانعی نمی‌گذاشت این اتفاق بیافتد….  

با اینکه یک آدم مذهبی کامل نیستم، مانند خیلی از انسان‌ها که به هنگام درماندگی رو به خدا و معبود خود می‌کنند، من هم با او شروع به صحبت کردم. اویی که نمی‌دیدم ولی در این لحظات سخت احساس می‌کردم در کنارم حضور دارد. این شاید فقط یک حس بود ولی از آنجایی که تمام بزرگان فکر و اندیشه، دین و عرفان اعتقاد دارند که وجود خدا را به دلیل محدودیت عقل نمی‌توان ثابت کرد ولی با احساس و ایمان قوی می‌شود آن را احساس و ثابت کرد، من هم در آن ساعات دقیقاً به این باور رسیده بودم….  

به ارتفاع ۵۴۰۰ متری، یعنی روی تپه گوگردی رسیدیم. آنجا را مانند همیشه بو و گَرد گوگرد فراگرفته بود.  

ناصر کم‌کم داشت از من فاصله می‌گرفت و جلوتر می‌رفت و من در پشت او همچنان ادامه می‌دادم. دیگر فکرم به خوبی کار نمی‌کرد. فقط قدم از پس قدم برمی‌داشتم و در درونم می‌گفتم لحظه ناب رسیدن به روی قله نزدیک است و طعم آن تجربه بی‌نظیر را خواهم چشید.  

حدود ساعت دوازده به قله رسیدیم.  

وقتی همدیگر را درآغوش گرفتیم از خوشحالی بی‌اختیار به گریه افتادیم. ولی گریه من از نوع دیگری بود….  

حس پیروزی مبارزه‌ای که ساعت‌ها در درونم ادامه داشت و شادمان از این لحظه که گویی بلندترین و رفیع‌ترین قله جهان را فتح کرده‌ام.  

شادی آن دقایق برایم از نوع دیگری بود که تا آن زمان مثالش را ندیده بودم. اشک شادی فرو نمی‌نشست و همچنان ادامه داشت و نمی‌توانستم آن را کنترل کنم. بی‌اختیار به نماز ایستادم و با او به گفتگو نشستم.  

حضور چیزی را حس می‌کردم که در کنارم بود و شادی بسیاری را برایم به ارمغال آورده بود و از وجودش انرژی و توان می‌گرفتم. تحمل این لذت بیش از طاقت جسمی‌ام بود که فقط با اشک می‌شد آن را آرام کرد.  

پانزده دقیقه روی قله بودیم و وقت آن می‌رسید که آنجا را ترک کنیم و من بدون خوردن چیزی و یا حتی میل به خوردن، نمی‌خواستم آن لحظات به پایان رسد و پایین بروم.  

می‌دانستم و گویی همان خدا به من می‌گفت قدر این دقایق را بدان که تکرار نخواهد شد. با همان حالت که گویی پایانی نداشت راه فرود را پیش گرفتیم. شاید بتوان فقط با کلماتی چون سُرور، مستی و بی‌خبری از آن لحظات یاد کرد….  

ما پایین و پایین‌تر می‌رفتیم و از قله دور می‌شدیم و من با حسرت پایان آن دقایق ناب را احساس می‌کردم.  

دوباره به کنار آبشار یخی بازگشتیم و استراحتی کردیم. در آنجا ناصر همچنان متعجب از نخوردن من و اعتراض به اینکه: می‌ترسم یه کاری دست خودت بدی با این روزه گرفتن! و من حیران از اینکه هنوز طاقت دارم و می‌توانم ادامه دهم.  

دوباره به راه افتادیم و بعد از دو ساعت به جانپناه رسیدیم.  

دوستانمان به استقبالمان آمدند. آنها نیز متعجب شدن هنوز روزه دارم. بعد از استراحت، راه گوسفندسرا را پیش گرفتیم که در آن زمان بسیار طولانی‌تر از همیشه به نظر می‌آمد.  

اوایل دی ماه بود و روزهای کوتاه سال، وقتی به گوسفندسرا رسیدیم، هوا روبه تاریکی و وانت نیسان منتظرمان بود. بدون معطلی سوار شدیم. همان اول راه راننده گفت اذان شده و می‌توانی افطار کنی و من با نوشیدن آبی گوارا که طعم آن را هرگز فراموش نخواهم کرد، افطار کرده و روزه‌ام را به پایان رساندم.  

بعد از چند پیچ جاده، لقمه‌ای خوردم و با نگاهی به قله که در حال دور شدن از آن بودیم و دیدن سوسوی چراغ‌های روستاهای دوردست و در حالی که سرمای گزنده‌ای در ماشین حاکم شده بود، با خود گفتم: ما انسان‌ها عجب موجودات پیچیده‌ای هستیم. گاهی مانند یک زرورق ظریف و شکننده‌ایم و گاهی مانند یک فولاد محکم و آب‌دیده….  

روان‌شناسان معتقدند بیشتر اینها به فکر و اراده ما بستگی دارد ولی به نظر من در ورزش کوهنوردی، در درجه اول این عشق به کوه و طبیعت است که ما را به طور خودخواسته به چنین چالش‌ها و مبارزه‌های درونی می‌کشاند که البته در پایان لذتی به دست می‌آوریم که نمونه‌اش را در پایان هیچ فعالیت ورزشی نمی‌توان به دست آورد، به خصوص اگر این لذت توأم با لذایذ معنوی و عرفانی باشد.  

معتقدم کوهنوردی ورزشی است که در هر صعود می‌توان تجربه جدیدی را از سرگذراند و تازه‌های بسیاری را کشف نمود.  

یکی از ابعاد مهم این ورزش که به ورزش انسان‌ساز و فلسفی مشهور شده، بعد فکری و روحی آن است. بیشتر کوهنوردان مشهور در صعودهای دشوارشان از قدرت فکری و روحی خود بهره‌مند شده‌اند.  

برای من این صعود بیش از آن که با قدرت جسمی و توان فیزیکی‌ام انجام شده باشد، با تکیه بر قدرت فکر و روحیه و توان ذهنی‌ام به وقوع پیوست.  

«قدرت فکر و روحیه‌ای» که در یک کلام می‌توان اذعان کرد از عظمت و قدرت ناپیدای کوهستان به دست آمده و به منصه ظهور رسیده است.  

 این جهان کوه است و فعل ما ندا           سوی ما آید نداها را صدا    (مولوی)

               

ذبیح اله حمیدی
               

 

پی‌نوشت:
۱- از اینکه عکسی از این برنامه نداشتم پوزش می‌طلبم.

۲- خوانندگان گرامی می توانند در بخش خاطرات کوهنوردی این سایت ، پانزده خاطره صعودهای گوناگون مسئول باشگاه اسپیلت را مطالعه نمایند.

دیدگاه خود را بیان کنید