اشعار و تک نوشته ها (شماره ۶)
آورده اند که در روزگاران گذشته مرد میان سالی با جوانی نو خواسته در خیمه گاهی به گفتگو و مجادله نشسته بود.
آنان از شعر و فلسفه و از علوم و ملاحظات بشر سخن راندند تا جائی که مرد میان سال بر خلاف خیالات خود در باطن جوان، شخصی سرد و گرم چشیده و با کمالاتی یافت. از چشمان و گفتارش پیدا بود که به دنبال کشف و شهود و طالب مراتب بالاست.
آنان پس از آن گفت و شنود بسیار، راهی سفری بس دشوار و پرنهیب شدند. آن سفر دیدار از دماوند سرفراز بود.
پس در دل تاریکی شب از خیمه گاه برون جستند و با یاران خود پشت به پشت هم در زیر نور مهتاب گام بر ستیغ های سنگی و صخره های پرنشیب نهادند. با بر آمدن آفتاب ابرها نیز پدیدار گشتند و آنان در میان ذرات مه و در دل خنکای صبح گاهی به پیش راندند و به مقصود خود نزدیک تر شدند.
نقل است که سرما از حد گذشت و چند تن از یاران توان از کف بریدند و عزم بازگشت کردند.ولی مرد میان سال که کاروان سالار آنان بود رای بر بازگشت شان نداد و هر یک را گام به گام به بام ایران زمین رهنمون ساخت.
هر چند یک بار نگاهی گذرا به جوان داشت که مصمم و پرتوان ره می پیمود و در سکوت به پیش می راند.
پیش از آن که خورشید عالم تاب در میانه آسمان جلوس کند آنان پای بر چکاد بلندای البرز، دماوند سرفراز گذاشته و غرق در شادی و سرور شدند. جملگی به سجده در آمده و بوسه بر آن تربت پاک نهادند.
پس از آن همه هلهله و طرب، کاروان سالار همه مشتاقان و زائران را در یک ستون به سوی نقطه آغازین سفر رهنمود ساخت و ساعاتی بعد آنان را در کمال صحت به کنار خیمه گاه رسانید.
بامداد روز بعد هرکدام از زائرین به سوی شهر و دیار خود رهسپار شدند و دماوند سرفراز را چون قرن ها و صده های پیشین به حال خود گذارده و از آن جدا شدند. قبل از وداع کاروان سالار با جوان به گفتگوئی دیگر نشست.
رخسارش را شفاف تر و درخشان تر از پیش و برق شادی را در اًن هویدا یافت. گوئی رسیدن به بلندای ایران زمین او را نیز به مراتبی بالاتر و علی تر رسانده بود.
مرد جوان و مرد میان سال عهد نمودند در امرداد هر سال به دیدار دماوند سرفراز بشتابند و از حال هم جویا شوند. پس، از یک دیگر جدا شدند و …
ساعت شش صبح زنگ ساعت به صدا در اومد، با دست خاموشش کردم. چه خواب شیرینی می دیدم: سعدی – حکایت دماوند و …
خواستم دوباره بخوابم و ادامه خواب رو ببینم ولی نشد. پا شدم و رو تختم نشستم نگاهی به گلستان سعدی کردم که روی میزم بود و نگاهی هم به کوله پشتی ام که دیشب بعد برگشتن از صعود دماوند هنوز باز نشده بود. بلند شدم و تلو تلو خوران به طرف دستشوئی رفتم.
پایان
ذبیح اله حمیدی
مرداد۹۶
آگوست 19th, 2019 at 12:26 ب.ظ
این توصیفی که از درخشانتر شدن چهره جوان و حس رفتن به مراتب بالاتر کردین منو یاد اولین صعودم به دماوند انداخت که وقتی با سختی ولی مصمم به قله رسیدم حس عجیبی داشتم انگار قدرتمند تر شده بودم بزرگتر شده بودم