بازنشر مصاحبه فاطمه عزیزخانی عضو پایدار باشگاه اسپیلت با روزنامه شهروند – چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ (شماره ۲۰۹۱)

ارسال شده توسط در 20 ژوئن 2021 ۲ دیدگاه | دسته بندی شده در مقالات و نوشته ها

*مقدمه*

وقتی برای اولین بار دیدمش شوق و ذوق زیادی برای سنگ نوردی در وجودش حس کردم ، فاطمه عزیزخانی ، ورودی ۸۷/۱۲/۱۷ شماره عضویت ۲۲۳ در حلقه ای از اعضای سنگ نوردانی بود که در آن سال ها در باشگاه ما به طور جدی در راه صعود دیواره ها و در فکر گشایش مسیرهای نو بودند و هر هفته برنامه های سنگ نوردی دشواری را در آن زمان اجرا می کردند.

مدتی بدین گونه گذشت تا رسیدیم به نوروز سال ۱۳۸۹، در حین اجرای برنامه کوهنوردی باشگاه بودم که خبرش خیلی کوتاه به من رسید…

فاطمه از دیواره سرطاق کرمانشاه ، مسیر قدیمی ها سقوط کرده و کمرش آسیب جدی دیده است…
گویا مسیری را (فری سولو) درحال صعود بوده که گیره ای شکسته و از حدود ده متری سقوط کرده است.

چند ماهی با بیمارستان و عمل جراحی گذشت و در نهایت همه ما شاهد تلخ نشستن دختری جوان و زیبای ورزشکار و با طراوت بر روی صندلی چرخ دار شدیم…

بنابر سنت باشگاه که هر سال و یا هر دوسال یک بار به دیدن این دختر با روحیه و معنوی و همیشه خندان می رویم ، با اعضای باشگاه بعد از صعود قله اردهال ، راهی قم شده و در منزل مسکونی اش حاضر گشتیم.

بعضی از ما هدایای کوچکی را به او اهدا کردیم ولی او با پذیرایی بسیار گرم خود به همه ما بیست و یک نفر،هدیه ای به رسم یادبود داد که بر روی آن نوشته شده بود ؛

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک         چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
                                                                                                                    «مولوی»

ساعتی بعد در تاریکی مینی بوس، به هنگام عبور از اتوبان قم – تهران در حالی از خواب و بیداری به فاطمه فکر می کردم و به زندگی او و به اینکه دنیای ما چه دنیای حیرت انگیزیست که انسان می تواند با فکر و اندیشه و اراده و روحیه خود ، علیرغم شرایط پدید آمده که در جبر و اختیار او نیست ، زندگی را به جهنمی سوزان و یا به باغی ملکوتی و رؤیایی تبدیل نماید.
«خوشا به حال فاطمه که به جز خود ، به دیگران نیز راه صحیح زندگی و اندیشه را می‌آموزد»

 

 

                                    ذبیح اله حمیدی 
مؤسس و مدیر مسئول باشگاه کوهنوردی و سنگنوردی اسپیلت

منبع ؛ وب سایت باشگاه  www.espilat.com

 

***************

شهروند:

گفت‌وگو با فاطمه عزیزخانی صخره‌نوردی که در سانحه کوهنوردی ضایعه نخاعی شد اما زندگی‌اش را با وجود شرایط دشوار جدید، از نو ساخت…

 

آنقدر جنگیده‌ام که جنگجو شده‌ام

من آدم خانه‌نشینی و زندگی روزمره نیستم. آدم تجربه‌کردنم و آرزو دارم با دوچرخه‌ام دور ایران سفر کنم. ولی هدف دیگرم این بود که در سطح شهر با ویلچر یا دوچرخه‌ام دیده شوم. بسیاری از معلولان به خاطر نگاه‌های مردم و مناسب‌سازی‌نشدن شهرها خانه‌نشین شده‌اند. از این راه می‌خواهم فرهنگ‌سازی کنم و نشان دهم محدودیت تنها در ذهن ماست.

تهمینه مفیدی:  من فاطمه عزیزخانی بعد از سقوط را می‌شناسم. فاطمه‌ای که معنای کلمه «سقوط» را برایم زیر و رو کرد. فاطمه‌ای که با یادآوری روزهای سختش بغض کرده‌ام، اشک ریخته‌ام و توان حیرت‌انگیزش برای زندگی‌کردن را ستوده‌ام. فاطمه عزیزخانی برای من معنای مطلق صعودکردن، معنای مطلق فاتح‌شدن است. فاطمه در تمام این سال‌ها بر سرِ زندگی ایستاده، جنگیده و به تمام تلخی‌های زندگی دهن‌کجی کرده است. گفت‌وگوی من با او تا پاسی از شب ادامه داشت و آنچه اینجا می‌خوانید، تنها بخشی از روایت فراز و فرودهای بسیار فاطمه است.

 از ابتدا شروع کنیم، چه شد که دچار ضایعه نخاعی شدی؟

۶ فروردین ‌سال ٨٩، درست زمانی که ٣٠سالگی‌ام تمام شده بود، در طاق بستانِ کرمانشاه در سانحه سنگ‌نوردی دچار ضایعه نخاعی شدم. آن روز قرار نبود سنگ‌نوردی بلند داشته باشم. یکی از بچه‌ها انصراف داد و من اعلام آمادگی کردم و با یکی از دوستانم برای صعود دیواره رفتم. طول اول مسیرهای کوه‌های کرمانشاه بدون طناب صعود می‌شود. نفر اول می‌رود و طناب می‌‌‌‌‌‌اندازد و بعد از آنکه خودش را به طناب می‌بندد، نفر دوم حمایت می‌شود و صعود می‌کند. اشتباه من این بود که منتظر طناب‌ریختن نفرم نشدم. از مسیر منحرف شدم و در ارتفاع ١٣‌متر، سنگی که به‌عنوان گیره دست از آن استفاده می‌کردم شکست، سقوط کردم و دقیقا از همان لحظه دیگر نتوانستم پاهایم را تکان دهم.

 فاصله میان افتادن تا انتقالت به بیمارستان، چطورگذشت؟
تا زمانِ آمدن آمبولانس من با پاهای شکسته، بریدگی‌ها و صورت غرقِ خون به فکر هزینه‌های بیمارستان و وسایل سنگ‌نوردی گروه بودم. وسایل سنگ‌نوردی خیلی گران‌اند و مدام می‌گفتم بچه‌ها این وسایل را جوری از من جدا کنید که خراب نشوند. توی بیمارستان وقتی واکنش اعصاب‌ پاهایم را با سوزن امتحان کردند، هیچ حسی نداشتم. دوستانم همان‌وقت فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده و از اتاق بیرون می‌رفتند و گریه می‌کردند. اما من فکر می‌کردم شوک به بدنم وارد شده و بعد از عمل همه چیز درست می‌شود.

 و همانجا در بیمارستان کرمانشاه متوجه شدی دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانی راه بروی؟

نه، آنجا دکتر به دوستانم گفت بعد از جراحی دیگر نمی‌توانم راه بروم. اما آنها امید داشتند برای همین به تهران منتقلم کردند. در تهران عمل شدم، عمل سختی هم بود. ولی همچنان امیدوار بودم، تا اینکه کم‌کم متوجه شدم ضایعه نخاعی قرار است تا آخر عمر با من بماند.

 و همه چیز زیر و رو شد؟

 تا پیش از سقوط، من دخترِ مستقلی بودم که دور از خانواده و در تهران، تنها زندگی می‌کردم و تمام تصمیم‌های زندگی‌ام را خودم می‌گرفتم. از صبح تا عصر کار می‌کردم. بعد از کار می‌دویدم، باشگاه می‌رفتم و آخر هفته‌ها هم برنامه سنگ‌نوردی یا کوه‌پیمایی داشتم و تصور کن چنین آدمی ناگهان در عرض چند ثانیه تبدیل به کسی شد که حتی توان کنترل ادرار خودش را ندارد.

 واکنش خانواده‌ات به این اتفاق شوک‌آور چه بود؟

خانواده من مذهبی‌اند و در شهر قم زندگی می‌کنند. سنگ‌نوردی رشته‌ای ا‌ست که پسرها بیشتر از دخترها در آن فعالیت دارند. وقتی این اتفاق افتاد، بیشتر اعضای گروه ما پسر بودند. به همین خاطر بعد از حادثه همه شروع به سرزنش من کردند. چرا با پسرها صخره‌نوردی رفتی؟  یک‌سال اول برادرم با من قهر بود. می‌گفت چرا این‌جوری صخره‌نوری رفتی و چرا از سرپرست گروه شکایت نمی‌کنی؟ فضا کاملا سرزنش‌آمیز بود و من خیلی اذیت می‌شدم. علاوه بر این، در خانه مدام گریه و زاری بود و فاطمه‌ای که تا دیروز یک لحظه نمی‌نشست، دیگر نمی‌توانست تکان بخورد و این برای خودم و خانواده‌ام شوک بسیار بزرگی بود.

 می‌توانستی شکایت کنی؟

بله، اما شکایت نکردم چون می‌دانستم ٨٠‌درصد اشتباه خودم بود و همین باعث شد بیمه، هزینه‌های درمانم را ندهد. سرکار هم نمی‌توانستم بروم. خانواده‌ام هم آن‌قدرها توان کمک‌کردن به مرا نداشتند. هزینه عملم را از برادر کوچکم قرض گرفتم و دیگر هیچ پولی نداشتم. اما دوستانم تمام آن روزها کنارم بودند و به من کمک کردند تا دوباره به زندگی عادی‌ام برگردم.

 پس با این تفاسیر دوباره مجبور شدی با خانواده‌ات زندگی کنی؟

 نه، برای انجام کارهای درمانی و شرایط روحی خانواده‌ام یک‌سال دیگر مستقل زندگی کردم و تمام آن یک‌سال دوستانم کمکم کردند. البته این را هم بگویم که به خاطر وضعیتم کاردرمان‌هایم هیچ پولی از من نمی‌گرفتند و حتی یکی از آنها پیشنهاد داد تا رسیدگی به امور حسابداری دو شرکت را به عهده گیرم. من هم بلافاصله یک لپ‌تاپ دست دوم خریدم و کارم را از خانه شروع کردم.

 پس این تلاش بی‌قفه برای زندگی‌کردن و اعتماد‌ به‌ نفس را از پدرت داری؟

بله، من همه اینها را از پدرم یاد گرفتم. در ٢٢سالگی، کوهنوردی را شروع کردم. اول سعی کردم پدرم را راضی کنم همراه خواهرم با هیأت کوهنوردی استان قم، کوهنوردی کنم. بعد آرام‌آرام با بچه‌های دانشگاه تهران و خواجه نصیر برنامه کوهنوردی گذاشتم و بعد از اینکه خواهرم دانشگاه قبول شد و برادرم تهران کار پیدا کرد، به پدرم پیشنهاد دادم آنجا خانه بگیرد تا خیالش راحت باشد. بعد از برادرم جدا شدم و رفتم خانه دایی‌ام، بعد نزدیک خانه دایی‌ام، خانه اجاره کردم و بعد خانه‌ای دور از اقوامم گرفتم و تنها زندگی کردم و در واقع پله‌پله حرکت کردم تا خانواده‌ام توان پذیرش تغییرات را داشته باشند.

 به جز خانواده، فشاری از طرف دیگر اعضای خانواده و آشنایان احساس می‌کردی؟

همیشه حرف پشت‌سر من زیاد بوده، پشت‌سر هر آدمی که بخواهد برای خودش زندگی کند و هنجارها را بشکند، همیشه حرف می‌زنند و من به هیچ‌کدام از این حرف‌‌ها اهمیت نمی‌دادم و نمی‌دهم و همیشه می‌گویم زنان ایرانی برای ابتدایی‌ترین خواسته‌های زندگی‌‌اشان جنگیده‌اند و برای همین بسیار جنگجو شده‌اند و این جنگجویی با خودش اعتماد‌به‌نفس می‌آورد. من این اعتماد‌به‌نفس را داشتم، چون از دوره دبیرستان با ساختن کارهای دستی درآمد داشتم. وقتی دیپلم گرفتم، دفترداری و حسابداری مدرسه را انجام می‌دادم، ریاضی تدریس می‌کردم. وقتی رشته حسابداری تهران قبول شدم. برادرم مخالفت کرد ولی پدرم مقابلش ایستاد و گفت دانشگاه قبول شده، باید برود و من هم حمایتش می‌کنم. من بسیاری از اتفاق‌های خوب زندگی‌ام را مدیون پدرم هستم.

 بعد از این اتفاق پدرت از تو حمایت کرد؟

بله، حمایتم کرد و کنارم ایستاد، هر چند بسیار ناراحت بود و همیشه این جمله را می‌‌گفت که اگر آن ‌سال عید کنار ما بودی و برنامه نمی‌رفتی این‌طوری نمی‌شد. اما از سوی بیشتر اطرافیان به شکلی طرد شدم؛ انگار من گناهکار بودم و در اتفاقی که برایم افتاده بود سهم داشتم.

 برگردیم به آن یک‌ سال زندگی در تهران؛ چقدر طول کشید تا بتوانی به امور روزمره زندگی‌ات رسیدگی کنی؟

دوران سختی بود؛ سه روز در هفته یک گروه از دوستانم مرا به دکتر می‌بردند و به کارهای پزشکی‌ام رسیدگی می‌‌کردند و بقیه آشپزی و کارهای شخصی‌ام را انجام می‌دادند و من هم تلاش می‌کردم با وجود محدودیت‌هایم زندگی کنم. کم‌کم یاد گرفتم چطور از روی تخت روی ویلچر بروم، چطور بنشینم و تا دستشویی بروم.

 هر چقدر که بیشتر تعریف می‌کنی، تصورش برای من دشوارتر می‌شود.

(با بغض تعریف می‌کند) بگذار برایت خاطره‌ای را تعریف کنم که هر بار از یادآوری‌اش گریه‌ام می‌گیرد. در خانه تنها بودم. آن اوایل کنترل ادرار نداشتم و هنوز متوجه نمی‌شدم چه زمانی باید دستشویی بروم و وقت عوض‌کردن پوشک یک‌مرتبه خودم را خیس کردم. حالم خیلی بد شد، وسط جمع‌کردن ملحفه‌ها دوستانم آمدند و تا دیدم‌شان گریه‌ام گرفت. بچه‌ها دلداری‌ام دادند و  من را حمام بردند، ملحفه‌هایم را شستند و بعد با سشوار تشک تختم را خشک کردند. خیلی سخت است. هر کدام از ما دوست‌هایی داریم و با هم بیرون می‌رویم اما وقتی تا این اندازه به تو نزدیک می‌شوند، صحنه‌هایی اتفاق می‌افتد که …(گریه‌اش می‌گیرد). می‌دانی؟ دوستان من معجزه زندگی‌ام بودند. فراتر از دوست؛ خانواده‌ام بودند و هستند.

بعد از آن یک ‌سال چه کردی؟
    

برگشتم قم با خانواده‌ام زندگی کنم تا بتوانم هزینه‌های زندگی‌ام را کاهش دهم و هر چه زودتر قرض‌هایم را بدهم. خانه پدرم پله داشت. من توی مغازه ٩ متری چسبیده به پارکینگِ خانه، حمام و دستشویی ساختم، همان‌جا ماندم و شروع کردم همزمان چند جا کارکردن. بعد از دو ‌سال مستمری‌ام درست شد و توانستم بدهی‌هایم را بدهم. یک پراید قسطی خریدم و حسابدار شرکتی در شهرک شکوهیه شدم که ١٢ کیلومتر با قم فاصله داشت و صبح می‌رفتم و عصر برمی‌‌گشتم.

 با توجه به شرایطی که داشتی با برخورد ناراحت‌کننده‌ای از طرف مدیران شرکت‌ها مواجه نشدی؟

اولین‌باری که برای مصاحبه به درمانگاه شبانه‌روزی قرآن و عترت رفتم، کسی که با مصاحبه کرد، گفت: «فکر نکن به خاطر شرایط تو حقوق بالایی بهت میدم.» همین پیش‌قضاوت باعث شد کار را قبول نکنم. اما چند ماه بعد مدیریت درمانگاه تغییر کرد و همان‌ جا مشغول به کار شدم و خب وقتی کارم را دیدند به من اعتماد کردند. آن وقت‌ها روزی ١٠ ساعت، دو تا سه جا کار می‌کردم و توانستم پول‌هایم را جمع کنم، ماشینم را عوض کردم، خانه گرفتم و آن را مناسب‌سازی کردم.

 فاطمه واقعا تنها زندگی‌‌کردن برایت سخت نیست؟

ببین وقتی با وجود محدودیت حرکتی تنها زندگی می‌کنی همیشه ترسی وجود دارد. اولین‌باری که خانه گرفتم، زمانی که می‌خواستم از ویلچر حمام روی ویلچر خانه سوار شوم، زمین خوردم. ساعت ١١ شب بود و ۴۵ دقیقه طول کشید تا خودم را از حمام روی تخت بیاورم و وقتی روی تخت آمدم، تمام بدنم از چوب لبه تخت زخمی شده بود. گریه هم کردم ولی اتفاقاتی از این دست باعث شد با محدودیت‌هایم راحت‌تر مواجه شوم. مستقل زندگی‌کردن خوبی‌ها وسختی‌های زیادی دارد و من با توجه به سختی‌ها انتخاب کردم، تنها زندگی کنم وگرنه آن قدرها هم راحت نیست. به نظرم هر اتفاق و انتخاب در زندگی ما امکاناتی در اختیارمان قرار می‌دهد. ضایعه نخاعی زندگی مرا زیر و رو کرد و تبدیل به بحران زندگی‌ام شد. اما من از این بحران برای رشد بیشتر استفاده کردم. گفتنش راحت است، اما عمل‌کردنش سخت است و من واقعا عمل کردم.

 به نظرت زنان و مردان معلول در نگاه عموم مردم جایگاه یکسانی دارند؟

با آنکه من خیلی بیشتر از آدم‌های به‌ظاهر سالم کار می‌کنم و مستقل هستم، در نگاه اول همیشه ویلچرم دیده می‌شود یا مثلا وقتی حرف ازدواج می‌شود، می‌گویند: «خب اینکه رو ویلچر هستش». خب باشم، چه ربطی دارد؟ اما مردان ضایعه نخاعی با وجود مشکلات جسمی و جنسی بسیار به راحتی با زنانی که از نظر جسمی سالم‌ هستند، ازدواج می‌کنند و هیچ‌کس شرایط‌شان را قضاوت نمی‌کند. پس زنان و مردان ضایعه نخاعی شرایطِ برابری ندارند و این وضع بسیار آزاردهنده است.

 در فضای شغلی چطور؟ باز هم این تبعیض را احساس می‌کنی؟

 به ‌طور کلی تبعیض بین زن و مرد در محل کار وجود دارد. آن اوایل حقوق من چون هم زن بودم و هم معلول خیلی پایین بود. ولی تلاش کردم و شرایط را تغییر دادم و امروز در درمانگاه،  بالاترین دستمزد بعد از مدیرعامل را دارم. جنگیدن من حتی شرایط و نگاه عمومی را نسبت به کارمندان زنِ درمانگاه تغییر داد. می‌خواهم بگویم خودمان باید تلاش کنیم و نباید زیر بار این تبعیض برویم و باید بجنگیم.

 پیش از این اتفاق، متوجه شده بودی وضع شهر برای رفت‌و‌آمد معلولان نامناسب است؟

نه، وقتی توی شهر راه می‌رفتم نه دقت می‌کردم و نه متوجه بودم جاهایی که می‌روم مناسب‌سازی شده یا نه، پله دارد یا ندارد. اصلا نمی‌دیدم چون هیچ فرهنگ‌سازی نشده و از طرفی وقتی بیرون می‌رویم نگاه مردم سرشار از ترحم است. کسانی که بیماری جسمی، حرکتی یا روحی دارند با دیگران متفاوت‌ هستند و همه آنچه را که هست باید به چشم متفاوت‌بودن نگاه کرد، نه به چشم ترحم.

 می‌توانی از وسایل حمل‌ونقل عمومی استفاده کنی؟

معلولان به دلیل عدم‌مناسب‌سازی امکان استفاده از وسایل حمل‌ونقل عمومی را ندارند، به همین دلیل یا باید آژانس بگیرند  یا خانه‌نشین شوند و باز به همین دلیل کسانی که از ویلچر استفاده می‌کنند در سطح شهر کمتر دیده می‌شوند. در حالی ‌که تعداد افراد ضایعه نخاعی به دلیل بی‌احتیاطی در رانندگی و ایمن‌نبودن جاده‌ها بسیار بالاست.

به نظرت چرا خیلی‌ها فکر می‌کنند بیماری‌های جسمی تاوان اشتباهات آدم‌هاست؟

رسانه‌ها در ترویج این نگاه نقش مهمی دارند. در بیشتر فیلم‌ها معلولیت حاصل و تاوان اشتباهات شخصیت منفی داستان است. رفتارهایی از این دست باعث می‌شود آدم‌ها فکر کنند بیماری و سوانح، تقاص گناهان‌شان است. انگار خدا ناظم مدرسه است و به محض اینکه اشتباه می‌کنی تو را با درد و رنج تنبیه می‌کند.

وضع کسانی که محدودیت‌ها و بیمارهایی دارند در دوران کرونا سخت‌تر شده؛ تو این دوران را چطور می‌گذرانی؟

اوضاع بسیار سخت است. وقتی با ویلچر سر کار می‌روم، دیگر با همان ویلچر نمی‌توانم به خانه برگردم؛ چون هر دفعه که وارد خانه می‌شوم باید ویلچرم را ضدعفونی کنم. برای همین یک ویلچر سر کار و ویلچر دیگری هم در خانه گذاشتم. با این حال وقتی وارد خانه می‌شوم با مایع ضدعفونی دست‌ها و ویلچرم را کاملا تمیز می‌کنم و خواهر و دخترعمویم هفته‌ای یکی دو بار می‌آیند و کف خانه را ضدعفونی می‌کنند یا مثلا خیلی کم خرید می‌روم. لیست خریدهایم را به خواهرم می‌دهم. او هم می‌خرد، ضدعفونی می‌کند، شسته و برایم می‌آورد. با این همه به علت فشار کاری زیاد در اوج روزهای کرونا اردیبهشت‌ کرونا گرفتم البته خدا را شکر خفیف بود و بعد از دو هفته قرنطینه توانستم سر کار برگردم.

 خب برویم سراغ دوچرخه، چه شد به فکر خرید دوچرخه افتادی؟

از وقتی این اتفاق برایم افتاد، دنبال راهی برای بازگرداندن حرکت به زندگی‌ام‌ بودم. شنا و رانندگی یاد گرفتم ولی هنوز به طبیعت برنگشته بودم. دوچرخه‌ای می‌خواستم که با دست رکاب بخورد. یک شرکت آمریکایی پیدا کردم و برای خریدش تقاضا دادم. اما یک مرتبه قیمت دلار چند برابر شد و خرید دوچرخه برایم ناممکن شد. پس تصمیم گرفتم همین جا کسی را پیدا کنم تا برایم دوچرخه را بسازد؛ حسن میرزا حسینی که یکی از اعجوبه‌های ورزش‌های پارالمپیک است. او دوستی به نام حمید‌پور اصغریان داشت که وسایل مورد نیازش را می‌ساخت. اولین نمونه دوچرخه را او برایم ساخت. می‌دانی من آدم خانه‌نشینی و زندگی روزمره نیستم؛ آدم تجربه کردنم و آرزو دارم با دوچرخه‌ام دور ایران سفر کنم. ولی هدف دیگرم این بود که در سطح شهر با ویلچر یا دوچرخه‌ام دیده شوم. بسیاری از معلولان به علت نگاه‌های مردم و مناسب‌سازی‌نشدن شهرها خانه‌نشین شده‌اند. از این راه می‌خواهم فرهنگ‌سازی کنم و نشان دهم محدودیت تنها در ذهن ماست.

 فاطمه بعد از سقوط با فاطمه قبل از سقوط چه فرقی می‌کند؟

فاطمه قبل هم جنگجو بود و برای زندگی‌اش تلاش می‌کرد ولی این فاطمه بسیار عمیق‌تر زندگی می‌کند و چند برابر گذشته می‌جنگد. من هر روز صبح که در خانه خودم از خواب بیدار می‌شوم، حس خوبی دارم. می‌دانی چرا؟ چون دوباره توانسته‌ام استقلالم را از زندگی پس بگیرم.

 

روزنامه شهروند – چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ (شماره ۲۰۹۱)

 

۲ دیدگاه to “بازنشر مصاحبه فاطمه عزیزخانی عضو پایدار باشگاه اسپیلت با روزنامه شهروند – چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹ (شماره ۲۰۹۱)”

  1. رویدادهای مهم کوهنوردی «قسمت سی و ششم» | باشگاه کوهنوردی اسپیلت می گوید:

    […] مصاحبه را در (اینجا) […]

  2. محمد اسماعیلی می گوید:

    تلاش و جنگندگی فاطمه عزیز خانی واقعا مایه مباهات است و انگیزه بسیاری به آدمی می‌دهد که در سخت‌ترین شرایط هم می‌توان زندگی را شیرین کرد و به دیگرانی‌که در شرایط سخت نا امید می شوند می‌توان آموخت که زندگی ادامه دارد فقط باید به زندگی با دید مثبتی نظر داشت و از سختی ها نهراسید که شرایط سخت چون شهد گوارا شود.
    درود بر شما بانوی کوهنورد توانمند که انگیزه قدرتمندی برای زندگی همه ما بوجود آورده اید و شایسته اسکار کوهنوردی هستید

دیدگاه خود را بیان کنید